در مجله فصل تئاتر شماره ۱ به نقد هدایت به تئاتر زمانه اش بر خوردم. در این یادداشت صادق هدایت با زبانی طنز به تقد تئاترها و نمايش های دوران خود رفته است. این متن برگرفته از مطالبی است که صادق هدایت به همراه م.فرزاد در كتاب وغ وغ ساهاب به آن ها پرداخته. این داستان را می توان نقد از صادق هدایت به تئاتر زمان خوش دانست.
نقد هدایت به تئاتر طوفان عشق خون آلود:
قضيبه تيارت مولا علی خون آلود؛ صادق هدایت
دیشب رفتم بتماشای تیارت: «طوفان عشق خون آلود» که اعلام شده بود شروع می شه خیلی زود. ولی برعکس خیلی دیر شروع کردند، مردم را از انتظار ذله کردند. پیس بقلم نویسنده شهیر بی نظیر بود، که شکسپیر و مولیر و گوته را از رو برده بود. هم درام، هم تراژدی، هم کمدی، هم اخلاقی هم اجتماعی، هم تاریخی، هم تفریحی، هم ادبی، هم اپرا کمیک و هم دراماتیک، روی هم رفته تئاتری بود آنتیک.
پرده چون پس رفت، یک ضعيفه شد پدید که یک نفر جوان گردن کلفتی به او عشق می ورزید. جوان قلب خود را گرفته بود در چنگول، با بيانات احساساتی ضعیف را کرده بود مشغول:
جوان: آوخ آوخ چه دل سنگی داری، چه دهان غنچه تنگی داری. دل من از فراق تو بریان است، چشمم از دوری جمال تو همیشه گریان است. دیشب از غصه و غم کم خفته ام، ابیات زیادی بهم بافته و گفته ام. شعرهایی که در مدح تو ساختم، شرح می دهد که چگونه به تو دل باختم. نه شب خواب دارم، نه روز خوراک نه کفشم را واکس می زنم، نه اتو می زنم به فراک. آوخ طوفان عشقم غریدن گرفت، هيهات خون قلبم جهیدن گرفت. آهنگ آسمانی صدایت چنگ می زند بدلم هر کجا که میروم درد عشق تو نمی کند ولم. تو را که می بینم قلبم می زند تپ و توپ. نه دلم هوای سینما می کنند نه رفتن کلوب. چون صدایت را میشنوم روحم زنده می شود، همینکه از تو دور می شوم دلم از جا کنده می شود.
مه جبین خانم: بر گو به من مقصود تو چیست؟ از این سخنان جسورانه آخر سود تو چیست؟ پرده عصمت مرا تو ناسور کردی. شرم و حیا را از چشم من تو دور کردی. من پرنده بی گناه و لطیفی بودم، من دوشیزه پاک و ظریفی بودم، آمدی با کثافت خودت مرا آلوده کردی. غم و غصه را روی قلب من توده کردی. اما من به درد عشق تو جنایتکار مبتلام، چون عشقم بجنایت آلوده شده دیگر زندگی نمی خوام. اینک بر لب پرتگاه ابدیت وایساده ام. هیچ چیز تغییر نخواهد داد در اراده ام. خود را پرت خواهم کرد در مغاک هولناک، می میرم و تو …
سوفلور: «نیست اینجا جای مردن ای مه جبين؟ رلت را فراموش کردی حواست را جمع کن.»
مه جبين: نیست اینجا جای مردن ای مه جبين؟ رلت یادت رفته حواست کجاست؟»
سوفلور: حرفهای مرا تکرار نکن، گوشت را بیار جلو بشنو چی میگم.
مه جبين: حرفهای مرا تکرار نکن، گوش تو جلو آمد چی گفت؟
اینجا مردم دست زده خنده سر دادند مه جبین دست پاچه شد و دولا شد از سوفلور پرسد چه باید کرد. زلفش به بند عینک سوفلور گیر کرد. و چون سرش را بلند کرد که حرفهای خود را بزند عینک سوفلور را هم همراه گیس خود برد. سوفلور عصبانی شده یکهو جست زد هوا و دست انداخت که عینک خود را بدست بیاورد غافل از آنکه مه جبین خانم کلاه گیس عاريه دارد. کلاه گیس کنده شد، سر کچل مه جبین خانم، زینت افزای منظره تيارت گردید، مردم سوت زدند و پا کوبیدند. در این موقع جوان عاشق پیش آمد و با ملایمت کلاه گیس را سر معشوق گذاشت و دنباله پیس را از یک خرده پایین تر گرفت و چنین گفت:
جوان: من بسان بلبل شوریده ام. مدت مدیدی است از گل روی تو دوریده ام. وا اسفا، سخت ماتم زده شده ام، مگر نمی بینی! ! ! ؟ چرا با احساسات لطيفه من ابراز موافقت نمی کنی و می خواهی از من دوری بگزینی؟ حقا که تو بسیار بی وفایی ای عزیز – من هر شب مجبور خواهم شد از فراق تو اشک بریزم ریز، اما نی، نی من خود را زنده نخواهم نهاد. از رأی خود برگرد و با وصال فوری خود دل شکسته بنما شاد.
مه جبین خانم: ممکن نیست . من حتما خود را خواهم کشت، تا دیگر از وجدان خود نشنوم سخنان درشت.
جوان: پس من بفوریت خود را قتل عام می کنم. در راه عشق تو فداکاری می کنم. تا عبرت بگیرند سایر دوشیزه ها با عشاق خود ننمایند اینقدر جفا.
جوان به قصد انتحار قمچیل کشید. مه جبین خانم طاقت نیاورد. از وحشت جیغی زد و سکته ملیح کرد و مرد.
جوان گفت: هان ای عشق و وفاداری تو نام پوچی هستی ای زندگی، دیگر فایده نداری.
سپس قمچیل دروغی را سه بار دور سر خود گردانید. سپس در زیر بغل یعنی قلب خود کرد فورو، سپس سه مرتبه دور خود چون مرغ سر کنده چرخ زد، سپس آمد دم نعش معشوقه و خورد زمین روی او، پرده پائین افتاد مردم دست زدند. پی در پی هورا کشیدند. چونکه بهتر از این پیس، در عمرش ندیده بود هیچکس!