« داستان کوتاه شمشیر » از فرانتس کافکا . انتخاب شده از کتاب : مسخ؛ کافکا؛ صادق هدایت، نشر معین.
« شمشیر » داستانی از فرانتس کافکا.
با دو تن از دوستان قرار گذاشته بودیم روز یکشنبه باهم به گردش برویم. ولی من از خواب برنخاستم و برخلاف عادت، ساعت ملاقات گذشت. دوستان که از خوشقولی من آگاه بودند از تأخیر من در شگفت شده به خانهای که زندگی میکردم آمدند. لحظهای منتظر ماندن، سپس از پلهها بالاآمده در زدند. من از جای جسته از تختخواب بیرون پریدم و به چیزی نمیاندیشیدم جز اینکه هر چه زودتر ممکن است خود را برای حرکت آماده کنم. وقتی رختهایم را پوشیدم در را گشودم. دوستان من که از دیدنم آشکارا متوحش شده بودند فریاد زدند: «در پشت سرت چیه؟» موقعی که از خواب برخاسته بودم حس کرده بودم که چیزی مانع است که من سرم را به عقب خمکنم. با دست پشت گردنم را لمس کردم. دوستان من که اندکی متعجب شده بودند، درست هنگامیکه من داشتم دسته شمشیر را از پشت سر میگرفتم، فریاد زدند: «مواظب باش، خودت را زخمی نکنی!» سپس نزدیک شدند و وارسیام کردند و مرا به درون اتاق جلوی آینهای که به روی گنجه لباس نصب بود بردند و تا نیمه بدن لخت کردند.
یک شمشیر بزرگ، یک شمشیر کهنسال سلحشوری قدیم، تا دسته در پشت سر من فرورفته بود، ولی بیآنکه دلیلش معلوم باشد تیغه آن درست بین پوست و گوشت به نرمی داخل شده بود بدون آنکه زخمی تولید کند. و همچنین روی گردن، جایی که شمشیر فرورفته بود، اثری دیده نمیشد. دوستان من مطمئنم کردند که شکاف لازم برای عبور شمشیر بی کمترین خونریزی بازشده است. سپس آنها روی صندلی ایستادند و شمشیر را بهآرامی، میلیمتر میلیمتر، بیرون کشیدند. حتی یک قطره خون جاری نشد. شکاف به هم آمد و روی پوست خشک جز یک درز که تقریباً دیده نمیشد، چیزی بهجای نماند. دوستان من شمشیر را بهسوی من دراز کرده گفتند: «بگیر این شمشیرت!» من با دودست آن را سنجیدم، سلاح گران بهایی بود که شاید صلیبیها آن را در روزگار پیشین بهکاربرده باشند.
کی به سلحشوران قدیم اجازه میدهد که در عالم خواب کمین کنند و بیاحساس مسئولیتی شمشیرها را آخته در تن خفتگان بیگناه فروبرند؟ اگر آنها زخمهای گران وارد نمیآوردند، بیشک بدین سبب است که سلاحشان بر بدن زندگان میلغزد و دوستان باوفا و مددکار پشت در هستند و به در میکوبند. پایان.