دیگو مارادونا و جام جهانی ۱۹۸۶٫
۱۹۸۶٫مکزیک. آرژانتین و بریتانیای کبیر بار دیگر در مقابل یکدیگر ایستاده اند. این بار در نبردی دیگر. این بار بر مستطیلی افسون شده به دست ساحری مکار. دیگو مارادونا. قهرمانی آرژانتینی که برای پیروزی طلسم و حیله می کند. همچون قهرمانان کهن. اودیسئوسی که برای شکست دشمن مکر میکند و این بار به همراه آرژانتینی ها حیله ای در مقابل دشمن به کار میگیرد.
سال ۱۹۸۶ است و چهار سال از جنگ بر سر جزایر فالکلند گذشته است. نماینده قدرتمندان در مقابل ضعیفان است.
آرژانتین تیمی از سرزمین های رئالیسم جادویی است. جایی که واقعیت و جادو به هم پیچیده و در هم آمیخته اند. آمریکای لاتین.
در واقع گرایی جادویی، رویدادی دقیق و واقع بینانه به کمک چیزی/چیزهایی باور ناپذیر و بسیار غیر عادی نقض میشود. امروز همان روز است، روز نقض هر آنچه که به نظر واقع می آید.
مارادونا در جام جهانی ۱۹۸۶ فرزند حیله گر خدا بود.
آن روز کینه ای بر دل امپراطوری روباهان نشست که هیچگاه فراموش نکردند و نخواهند کرد. حتی سی و چهار سال بعد با خشم آن را باز خواهد گفت. «کاش تکنولوژی بود و کسی و چیزی و شاید وسیله ای در مقابل سحر.» غافل از آن که دیگر اینجا ساحر، فرزند خدا است. مسیح. آنچه شد تنها افسون نبود. چه کسی در مقابل خدا می ایستد. نه، این بار دیگر مسیح باز مصلوب نبود. برای خلق جادو در داستان قهرمانی نیاز است. موسایی عصا بر دست. همچون آرشی بر کوه.
قهرمان آن روز مردی ساختارشکن بود. جادوگری بی همتا. روز، روزِ انتقام آرژانتین بود. آن روز، انتقامِ هفتاد و چهار روز جنگ و دویست و شصت و نه آرژانتینی گرفته شد. همه چیز کامل بود و آماده. بیست و شش سال پیش ای پسر زرین در لانوسِ بوئنوس آیرس متولد شد تا نود دقیقه فوتبال رئالیستی را در دو لحظه به روایتی جادویی تبدیل کند.
مشت های گره کرده.
در جام جهانی ۱۹۸۶ شماره ده آرژانتین بر تن دیگو مارادونا است اما آن دست که گل اول را به ثمر رساند دست دیگو نبود. دست خدا بود که انتقام مردم آرژانتین را گرفت. چه شکوهی بزرگ تر از آنکه دشمنی بزرگ فریب اسب تروا را بخورد و به یغما برود. ملتی از آب های خروشان عبور کنند و یا گل با دست به ثمر برسد. تا قهرمان و تمام آرژانتین با مشتی هایی گره کرده خوشحالی کنند. اما آیا این پایان حماسه قهرمان و این پایان افسانه است. نه. یاری خدا گلی ساخت. اما خشم قهرمان هنوز پابرجا بود و بیانتها.
خشم بی انتهای دیگو؛ مارادونا در جام جهانی ۱۹۸۶٫
قهرمان بار دیگر عصیان کرده و دشمن را تحقیر می کند. تمام انگلستان را برای زدن گل قرن پشت سر میگذارد. دیگو بودن و وجود داشتن را با جسمش باز تعریف میکند تا گزارشگر غرق در اشک فریاد بزند:«زنده باد فوتبال!» زنده باد فوتبال و زنده باد دیگو.
«تو از کدام سیاره آمده ای تا یک ملت دستهایشان را مشت کنند و فریاد بزنند: آرژانتین.»
دیگو مارادونا در جام جهانی ۱۹۸۶ نه فقط قهرمان آرژانتین بلکه قهرمان دنیا بود. یک پیامبر. پیامبری که از دیگر معجزاتش بازی ایتالیا و آرژانتین بود آن روز همه دیدند که چگونه مردمان ناپل ایتالیا همچون آرژانتینی ها فریاد میزدند دیگو.
دیگو مارادونا؛ جادوگر رئالیسم جادویی.
مارادونا در جام جهانی ۱۹۸۶ با آن قد کوتاه و رانهای عجیبِ درشت؛ سمبل عصیان بود. نماد نپذیرفتن. بی درنگ زندگی کردن. اگر هفت نفر در مقابل ایستاد، نایست و همه را
غافلگیر کن. او نشان کاملی از بودن است. دیگو نشد، دیگو از ابتدا بود.
«ای فرزند خدا این بار بر صلیب مباش. جام را در آغوش بگیر و
قهرمان شو.»
دیگو در جام جهانی ۱۹۸۶ رئالیسم و جادو را در هم آمیخت. به زیبایی صد سال تنهایی مارکز. دیگو آن روز یکی از بزرگ ترین داستان های روزگاران را ساخت. تئاتر بی نظیری از روایت بدن ها . جهان هیچگاه عصیان گر جادویی قرن بیست و داستان های افسانه ای اش را فراموش نخواهند کرد. مگر میتوان ابر قهرمان و حماسه ای این چنین شگرف را فراموش کرد.