کوه شیشه ای از دونالد بارتلمی:
- در تلاش بودم تا از کوه شیشهای بالا بروم.
- کوه شیشهای کنج خیابان سیزدهم و کوچه هشتم قرار دارد.
- به سراشیبی پایینیاش رسیدم.
- مردم داشتند نگاهم میکردند.
- در این محل تازهوارد بودم.
- بااینحال آشنایانی داشتم.
- کفشهای قلابدار به پا داشتم. و توی هر دستم هم یک بادکش گرفته بودم.
- ۲۰۰ پا رفته بودم بالا.
- باد خیلی زهرماری بود.
- آشنایانم پایین کوه جمع شده بودند تا تشویقم کنند.
- «حمال»
- «نفهم»
- همه در شهر کوه شیشهای را میشناختند.
- آدمهایی که در اینجا زندگی میکنند، داستانها دربارهاش میگویند.
- توجه هر رهگذری را جلب میکند.
- به کناره ب کوه که دست بزنی، خنکیاش را احساس میکنی.
- به کوه خیره که بشوی، ژرفای آبی-سفید درخشانش را میبینی.
- کوه همچون یک ساختمان اداری باشکوه و عظیم، سر به فلک کوچهی هشتم کشیده است.
- نوک کوه در ابرها ناپدید میشود و در روزهای غیر ابری هم در آفتاب.
- بادکش دست راستی را جدا کردم و دست چپی را به دیوار چسباندم.
- بعد خود را کش دادم و دست راستم را کمی بالاتر از آن بند کردم و بعدازآن پاهایم را بهآرامی در موقعیتی جدید مستقر کردم.
- پیشرفت ناچیز بود، تا اندازهی یکدست هم نمیشد.
- آشنایانم به اظهار نظراتشان ادامه میدادند.
- «مادربهخطای زباننفهم»
- من در این محل تازهوارد بودم.
- توی خیابان آدمهای زیادی با نگاههای نگران بودند.
- مواظب خودت باش.
- توی خیابان صدها جوان هم بودند که توی درگاهیها و پشت ماشینهای پارک شده مشغول تزریق بودند.
- آدمهای مسنتر سگها را راه میبردند.
- پیادهروها پر بود از کثافت سگها در رنگهایی باشکوه و خیرهکننده: اخرایی، زرد کبود، قهوهای زردنبو، زرد مایل به سیاه، سرخ روناسی.
- و یک نفر هم به خاطر قطع کردن درختان دستگیر شده بود، یک ردیف نارون شکسته میان فولکس واژگونها و پلیموت والیانت ها یله داده بودند.
- شکی نبود کار یک اره قدرتمند بوده.
- من در محل تازهوارد بودم اما بااینحال آشنایان زیادی داشتم.
- آشنایانم یک بطری را دستبهدست میگرداندند.
- «از لگد تو کشاله رون بهتره.»
- «از سیخونک با خلال نوکتیز توی چشم بهتره.»
- «از ضربه به شکم با به ماهی خیس بهتره.»
- «از کوبیدن سنگ به کمر بهتره.»
- «حالا اگه بیافته شتک نمیزنه؟»
- «امیدوار باشم تا ببینم. میخوام دستمالم غرق خون بشه.»
- «گوسالهی الاغ.»
- بادکش دست چپی را جدا کردم و بادکش دست راستی را جایش گذاشتم.
- و کش آمدم.
- آدم برای بالا رفتن از کوه شیشهای، در وهلهی اول باید دلیل خوبی داشته باشد.
- هیچکس تابهحال برای پیشرفت علم، در جستوجوی اسمورسم و یا به خاطر چالشی بودنش از این کوه بالا نرفته.
- اینها دلایل خوبی نیستند.
- اما دلایل خوبی هم وجود دارد.
- در نوک کوه قصری از طلای ناب است و در یکی از اتاقهای این قصر…
- آشنایانم برایم فریاد میکشیدند.
- «ده چوق شرط میبندم تا چهار دقیقه دیگِ لگنت رو لهولورده کرده باشی.»
- … یک نماد زیبای طلسم شده قرار دارد.
- بادکش دست راستی را جدا کردم و بادکش دست چپی را چسباندم.
- و کش آمدم.
- در ارتفاع ۲۰۶ فوتی هوا سرد بود و وقتی به پایین نگاه کردم چندان دلگرم نشدم.
- یک پشته از کشتهی اسبها و سواران پای کوه جمع شده بود.
- «اخیراً گونهای تضعیف میل شهوانی در واقعیت رخداده است.»(آنتوان ایرنزوگ)
- پرسشهای اندکی در سرم شعله افکن شدند.
- آیا کسی با هزار بدبختی از کوه شیشهای بالا میرود تا طلسم یک نماد را باطل کند؟
- آیا نفوس قدرتمند امروزی هم به نماد احتیاج دارند؟
- تصمیم گرفتم پاسخ این پرسشها «بله» باشند.
- در غیر این صورت من آنجا در ارتفاع ۲۰۶ فوتی از نارونهای ارهبرقی شده چه میکردم که از همینجا هم میتوانستم گوشت سفیدشان را ببینم؟
- بهترین راه برای شکست در صعود از کوه این است که شوالیهای زرد پوش باشی- از آن شوالیهها که از سم اسبانشان جرقههایی آتشین به اطراف کوه میافتد.
- شوالیههای مذکور در صعود از کوه شکستخورده و نالهکنان به پشتهی کشتهشدگان افتادهاند: سر گایلز گیلفورد، سر هنری لاول، سر آلبرت دنی، سر نیکلاس واکس، سر پاتریک گریفورد، سر گیزبورن گاوئر، سر توماس گری، سر پیتر کولویل، سر جان بلانت، سر ریچارد ورنون، سر والتر ویلابی، سر استفان اسپیر، سر راجر فاکلونبریج، سر کلارنس وان، سر هوبرت برکنبری، سر لیونل بیوفورت و بسیاری دیگر.
- آشنایانم در میان شوالیههای درافتاده جابجا میشدند.
- آشنایانم در میان شوالیههای درافتاده جابجا میشدند و حلقهها، کیفهای پول، ساعتهای جیبی و یادگار بانوان را جمع میکردند.
- «به مرحمت هوشیاری دلگرمکنندهی همگان، آرامش در کشور حکمفرماست.»(م.پومپیدو)
- قصر طلایی توسط عقاب سرکجی محافظت میشود که چشمهایی درخشان از یاقوت دارد.
- من بادکش سمت چپ را میکنم و به این فکر میکنم اگر –
- آشنایانم مشغول بیرون کشیدن دندانهای طلای شوالیههایی بودند که هنوز نمرده بودند.
- در خیابان آدمهایی بودند که آرامششان را پشت ظاهری از یک وحشت مبهم و راز آمیز مخفی میکردند.
- «نماد به معنای مرسومش (همانند بلبل، که اغلب با مالیخولیا مرتبط است)، تا اگر بهواسطهی توافقات قبلی تشخیص داده شود، یک نشانه (مانند چراغ راهنمایی) محسوب نمیگردد، زیرا باری دیگر احتمالاً احساساتی عمیق را تحریک میکند و بهعنوان ویژگیای خارج از توان دید مورد ملاحظه قرار میگیرد.»(لغتنامهی اصطلاحات ادبی)
- تعدادی بلبل با چراغهای راهنماییای که به پاهایشان بستهشده از کنارم پر میکشند.
- شوالیهای با زره صورتی کمرنگ بالاسرم ظاهر میشود.
- او به پایین سر میخورد، از برخورد ذرهاش با شیشه صدایی دلخراش بلند میشود.
- درحالیکه او از کنارم رد میشد از گوشهی چشم نگاهم کرد.
- درحالیکه او از کنارم رد میشد زیر لب کلمه Muerte(به اسپانیایی: مرگ) را به زبان آوردم.
- بادکش دست راستی را جدا کردم.
- آشنایانم داشتند در مورد این مسئله بحث میکردند که آپارتمان من به کدامیکیشان میرسد.
- من شیوههای مرسوم رسیدن به قصر را مرور کردم.
- شیوههای مرسوم رسیدن به قصر به شرح زیر است: «اینکه عقاب پنجههای تیزش را در گوشت تازهی جوانمرد فرومیکرد، اما او بدون آنکه دم برآورد این در را به جان میخرید و با دستانش دو پای عقاب را میگرفت. حیوان با ترس و وحشت زیاد او را با خود به آسمان میبرد و شروع میکرد به گشتن دور قصر. او قصر درشان را میدید که زیر پرتوهای کمسوی مهتاب همچون چراغی کمنور به نظر میرسید؛ و همچون پنجرهها و ایوانهای برج و بارو قلعه را میدید. یک چاقوی کوچک از کمربندش بیرون میکشید و هر دو پای عقاب را قطع میکرد. پرنده جیغزنان به آسمان فراز میشد و جوانمرد سبکبال به ایوانی وسیع فرود میآمد. آن زمان دری باز میشد و او حیاطی انباشته از گل و ریحان میدید و بعد هم پرنسس زیبایی که طلسم شده.»(کتابچهی زرد پریان)
- ترسیده بودم.
- چسب زخمها را فراموش کردم بیاورم.
- وقتی عقاب پنجههای تیزش را در گوشت تازهی من فرومیکرد-
- یعنی باید بروم و چسب زخمها را بیاورم؟
- اما اگر به خاطر چسب زخمها برگردم باید آشنایانم را تحملکنم.
- تصمیم گرفتم بدون چسب زخمها ادامه بدهم.
- «در برخی سدهها، تخیل] آدمهای [او زندگی را به مشق مشتاقانهی همهی نیروهای زیباتر بدل ساخته.»
- عقاب پنجههای تیزش را در گوشت تازهام فرو کرد.
- اما من بدون آنکه دم برآورم این درد را به جان خریدم.
- بادکش همان جور قائم به دیوارهی کوه باقی ماند.
- حیوان با ترس و وحشت زیاد من را به آسمان برد و شروع کرد به گشتن به دور قصر.
- من دلیرانه مقاومت کردم.
- من قصر درخشان را دیدم که زیر پرتوهای کمسوی مهتاب همچون چراغی کمنور به نظر میرسید؛ و همچون پنجرهها و ایوانهای برج و بارو قلعه را دیدم.
- یک چاقوی کوچک از کمربندم بیرون کشیدم و هر دو پای عقاب را قطع کردم.
- پرنده جیغزنان به آسمان فراز میشد و من سبکبال به ایوانی وسیع فرود آمدم.
- آن زمان دری باز شد و من حیاطی انباشته از گل و ریحان دیدم و بعد هم نمادی زیبا که طلسم شده بود. گ
- من به نماد نزدیک شدم با آن سطوح متعدد معناییاش، اما وقتی آن را لمس کردم تنها تبدیل به پرنسس زیبا شد.
- من پرنسس زیبا را با سر به پایین کوه پرت در میان آشنایانم کردم.
- کی حال دم خور شدن با او را دارد.
- به عقاب هم اعتباری نیست، اصلاً، تا برای یکلحظه.
آنچه خواندید داستانی بود به نام کوه شیشه ای از دونالد بارتلمی برنده جایزه ی گوگنهایم انتخاب شده از کتاب «بعضی از ما به دوستمان کلبی هشدار داده بودیم».