شنبه، ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
خانه نویسندگان مطالب توسط سهند الوفی

سهند الوفی

42 مطالب 1 دیدگاه‌ها

عروسک پشت پرده؛ داستانی رمانتیک از صادق هدایت

0
عروسک پشت پرده از مجموعه سایه روشن صادق هدایت
عروسک پشت پرده از مجموعه سایه روشن صادق هدایت

این داستان که در سال ۱۳۱۲ شمسی به چاپ رسیده است، سومین عنوان از مجموعه داستان سایه‌روشن، نوشته صادق هدایت است. مجموعه داستان سایه روشن هفت داستان کوتاه به­ نام‌های: «س.گ.ل.ل»، «زنی که مردش را گم کرد»، «عروسک پشت پرده»، «آفرینگان»، «شب‌های ورامین»، «آخرین لبخند»، «پدران آدم» دارد.

ماهیت رمانتیک مجموعه داستان سایه روشن

مجموعه حاصل تلاش‌های صادق هدایت برای خلق داستان‌های نوین پس از خودکشی نافرجام در سال ۱۳۰۷ در رودخانه مارن در پاریس است. خودکشی که هدایت در مورد آن می‌گوید: «یک دیوانگی کردم به خیر گذشت.» خودکشی که احتمالاً دلیل عاشقانه دارد. شاید بتوان گفت به همین دلیل داستان عروسک پشت پرده، ماهیتی چنین رمانتیک و عاشقانه دارد.

داستان عروسک پشت پرده هدایت.

از صادق هدایت:

داش آکل صادق هدایت؛ نگاهی به داستانی از مجموعه سه قطره خون

عروسک پشت پرده داستان پسری به نام مهرداد است که در پاریس درس می‌خواند. مهرداد که چشم و گوش بسته، خجالتی، افسرده و غمگین است؛ او در روزی که می‌خواهد خجالت را کنار بگذارد و به قول ناظمش «جرات داشته باشد» عاشق مانکنی دست‌ به‌ کمر زده می‌شود. «به‌طوری‌که بی‌اختیار می‌ایستد و خشکش می‌زند». مانکن حرف نمی زند. چیزی نمی‌ خواهد و  حرکتی هم نمی‌ کند. فقط هست. بودن، زیبایی اوست.

«مهرداد از آن پسرهاي چشم و گوش بسته بود كه در ايران ميان خانواده‌ اش ضرب‌ المثل شده بود و هنوز هم‌ اسم زن را كه می‌شنید از پیشانی تا لاله‌ های گوشش سرخ می‌شد.»

«و ديگر از اين زن خجالت هم نمی‌کشید . چون هیچ‌وقت او را لو نمی‌داد و پهلويش رودربایستی هم نداشت و او هميشه همان مهرداد عفيف و چشم و دل‌ پاک می‌ ماند.»

عروسک پشت پرده؛ داستان پسر ایرانی و زن غربی

ماجرا پنج سال بعد زمانی شروع به گسست می‌کند که مهرداد به همراه مانکن راهی تهران می‌ شود.  با وجود پدر مادر مخالف و درخشنده – زنی که برای او انتخاب‌ شده است. – مهرداد محکوم است. محکوم به تقدیر.

درخشنده دخترعموی مهرداد است که پیرو سنت‌ هاقرار است زن مهداد شود. درخشنده در داستان هدایت بدون دیالوگ است. تنها خواسته درخشنذه این است که مهرداد او را ببیند. او تنها راه‌ حل را در شبیه کردن خود به عروسکی می‌داند. عروسک پشت پرده مهراد. عروسکی که ما در ابتدای داستان می‌ فهمیم چشمانی همچون چشم‌ های درخشنده دارد.

«و چیزی که بيشتر باعث تعجب او شد اين بود كه صورت آن روی‌هم‌ رفته بی‌ شباهت به يك حالت‌ های مخصوص صورت درخشنده نبود .»

این داستان روایت تقابل پسری است با خانواده سنتی خودش. داستان عاشق شدن پسری ایرانی به “تجسم” زنی غربی. داستانی استعاره‌ای از تقابل آزادی که بارهایی از سنت امکان می‌یابد.

اقتباس سینمایی

فیلم ساحره (۱۳۷۶) به نویسندگی فریدون فرهودی و به کارگردانی داوود میرباقری اقتباسی از این داستان نوشته‌ صادق هدایت است.

دانلود داستان «عروسک پشت پرده» از صادق هدایت در کانال تلگرام.

ترجمه صادق هدایت:

عروسک پشت پرده؛ داستانی رمانتیک از صادق هدایت

 

پژوهشی ژرف و سترگ و نو؛ نگاهی به نمایشنامه ای پیشرو از عباس نعلبندیان

0
پژوهشی ژرف و سترگ و نو نمایشنامه ای از عباس نعلبندیان
پژوهشی ژرف و سترگ و نو نمایشنامه ای از عباس نعلبندیان

نگاهی به نمایشنامه «پژوهشی ژرف و سترگ و نو»  به قلم عباس نعلبندیان:

اولین بار که چشمم  به کتاب « پژوهشی ژرف و سترگ و نو ،در سنگواره های دوره بیست و پنجم زمین شناسی (و یا چهاردهم، بیستم و غیره، فرقی نمی کند.)» در قفسه کتابخانه یکی از آشنایان افتاد، تنها با دیدن عنوان آن  فهمیدم  که با کتابی متفاوت از هر  نمایشنامه ایرانی که تا به حال خوانده ام رو به رو هستم .

پس از آن که چند صفحه ای از آن را ورق زدم و به نام های عجیب «یخشاگ» و «گیشاخ» برخوردم. دیگر کاملا دریافتم که  نویسنده آن نیز بسیار با نمایشنامه نویسان ایرانی دیگر که تا آن زمان میشناختم فرق دارد.

ناگهان هذا حبیب‌ الله؛ نگاهی به هویت در نمایشنامه عباس نعلبندیان

پژوهشی ژرف و سترگ و نو

«پژوهشی ژرف و سترگ و نو» نمایشنامه ای به قلم عباس نعلبندیان است. این نمایشنامه پسر روزنامه فروش را در ایران به واسطه جشن هنر شیراز به همه شناساند.

این نمایشنامه برنده جایزه دوم مسابقه نمایشنامه نویسی کمیته تئاتر جشن هنر شیراز و برنده اول جایزه تلویزیون ملی ایران شد و در جشن هنر شیراز سال ۴۷ به کارگردانی آوانسیان به روی صحنه رفت. این نمایش به مدت ۱۷ روز نیز در تهران به کارگردانی، این کارگردان آوانگارد به روی صحنه رفت. این نمایشنامه از همان زمان نظرات متفاوتی درباره خودش و نویسنده اش ایجاد کرد. پژوهشی در جشن هنر شیراز یه عنوان شاهکاری از یک نابغه معرفی شد. با آنکه به گفته آوانسیان کسانی بودند همچون «داوود رشیدی» که متن را دراماتیک نمی دانستند.

نمایشنامه «پژوهشی» نمایشنامه ای آوانگارد است، و از نمایشنامه های هم عصر خود  مانند آثار  رئالیسم اکبر رادی یا نمایشنامه های سیاسی و نمادگرایانه غلامحسین ساعدی یا حتی ادبیات اسطوره‌ای بهرام بیضایی و تئاتر ملی نصیریان بسیار متفاوت است. این نمایشنامه را میتوان نمونه ای موفق از نمایشی ابزورد دانست.

"<yoastmark

هیچ، کلید فهم نمایش

کاراکترهای این نمایش با نام هایی عجیب که همه حالت تغییر یافته ای از کلمه آخشیک به معنای ذهنيت هستند ساخته شده اند. و همه آن ها در  ناکجا آبادی نامشخص قرار دارند در این نمایش هیچ اتفاقی نمی افتد. شخصیت ها با گذشته­ هایی عجیب و متفاوت یک به یک به روی صحنه می آیند و شروع به گفتن داستانی از گذشته خود می کنند. نمایش از هیچ آغاز می شود و به هیچ میرسد. شخصیت ها آینده ای ندارند و هر کدام به دنبال شخصی جداگانه در این غار هستند. روش پیشروی کنش در نمایشنامه ورود فرد جدید به روی صحنه است.

فضای غریب و غیررئالیستیِ پژوهشی ژرف و سترگ و نو

نکته دیگر این متن که در دیگر کارهای نعلبندیان هم موجود است اشارات بینامتنی فراوان است. که از مطالعات بسیار نویسنده اش سرچشمه میگیرد. اشاراتی مانند زامنهوف ، پیرمرد احمدآبادی، لنین و … و این اشارات بینامتنی است که به نمایش کمک می‌کند تا زمان ها و مکان های مختلف را در هم آمیزد، و فضایی غریب و غیر رئالیستی را نزد مخاطب بیافریند.

حضور پر رنگ مرگ

آنچه بیشتر در نمایش به چشم می آید، حضور پر رنگ مرگ است. شخصیت هایی که با طنابی بر گردن که انتهای آن پیدا نیست بر روی مه قرار دارند. مه ای که هیچگاه کاملا صحنه را ترک نمی کند. نیستی که در تمام نمایش حضور دارد و فراری از این نیستی ممکن نیست. 

دانلود نمایشنامه « پژوهشی ژرف و سترگ و نو ،در سنگواره های دوره بیست و پنجم زمین شناسی (و یا چهاردهم، بیستم و غیره، فرقی نمی کند.)» از عباس نعلبندیان. در کانال تلگرام.

معصوم دوم هوشنگ گلشیری؛ داستانی کوتاه از مجموعه نمازخانه کوچک من

0
معصوم دوم هوشنگ گلشیری نمازخانه کوچک من
معصوم دوم هوشنگ گلشیری نمازخانه کوچک من

معصوم دوم داستانی است کوتاه از مجموعه داستان «نمازخانه کوچک من» که هوشنگ گلشیری اولین بار آن را در سال ۵۴ توسط نشر زمان چاپ کرد.

معصوم دوم

هوشنگ گلشیری

یا امامزاده حسین، تو را به خون گلوی جدت سیدالشهدا، به‌ آن وقت و ساعتی که شمر گردنش را از قفا برید، من حاجتی ندارم، نه، هیچ چیز ازت نمی‌خواهم، فقط پیش جدت برای من روسیاه واسطه بشو تا از سر تقصیرم بگذرد. خودت خوب می‌دانی که من تقصیر نداشتم. برای پول نبود، نه، به سر خودت قسم نبود. یعنی، چطور بگویم، بود، برای پول بود. سه تا گوسفند می‌دادند با صد تومن پول. دست‌گردان کرده بودند. پنج تومن و سه ریالش مال من بود. یک مرغ فروختم تا بتوانم پنج تومن و سه ریال را درست کنم. بیشتر از همه دادم. کدخدا علی فقط سه تومن داد. می‌فهمی؟ من دو تومن بیشتر دادم. فدای سرت، پول که چیزی نیست. از اولش بگویم تا بدانی چه کشیدم، حتی حالا، حتی دیشب. دیروز خواستم بیایم تو، بیایم خدمتت، ملکی‌‌ها را گذاشتم زیر بغلم، از دم در امامزاده گذاشتم زیر بغلم، آمدم تو. از پله‌‌ها آمدم بالا. ریش گذاشته بودم. کلاه نمدی سرم بود. حالا نیست. کلاه نمدی را کشیده بودم پایین. مش‌تقی نشسته بود روی سکوی دم در، داشت قرآن می‌خواند. بلند شد، انگشتش لای قرآن بود. اینها را که می‌گویم نمی‌خواهم سرت را درد بیاورم، می‌دانم حالا پهلوی جدت نشسته‌ای، توی بهشت، زیر درختها، پهلوی آب روان. مثل‌ اشک چشم. همه هستند، همهء آن هفتاد و دو تن که قربانشان بروم هستند. می‌دانم داری از من، از غریبی و مظلومی‌خودت حرف می‌زنی. چی می‌گفتم؟ دارم برایت می‌گویم که بدانی من چی می‌کشم. مش‌تقی تا سلام کردم اول نفهمید، اول نشناخت. گفت: «علیک‌السلام.» صداش عوض شده، دو گره شده. ریشش را حنا گذاشته. گفت: «علیک‌السلام، غریبه‌ای؟» آخر غریبه‌‌ها همه می‌آیند. از وقتی آن کور را شفا دادی، پسر غلامحسین افجه‌ای را چاق کردی همه می‌آیند به پابوست. بعضی‌‌ها می‌گویند: «خیر، معجزه نیست.» بیشتر ده بالایی‌‌ها می‌گویند. اما من می‌دانم که هست، می‌دانم که تو می‌توانی معجزه کنی. خیلی از ده بالایی‌‌ها آمدند به پابوست. یک ماه پیش از آن بود که فهمیدم ده بالایی‌‌ها هم کم کم قبول کرده‌اند که تو معجزه می‌کنی. وقتی سر شام نشسته بودم، فاطمه زنم هم بود، آن دو تا بچهء صغیر هم بودند. یک‌دفعه دیدم خانه سنگ‌باران شد. یکی خورد توی جام پنجره که پخش اتاق شد. یکی کنار اصغرم افتاد، پهلوش افتاد. چیزی نمانده بود که بخورد تو سر بچه‌ام. هوار کشیدم: «نامسلمانها، بی‌دینها، من که گناهی نکرده‌ام. چرا این طور می‌کنید؟» بیشتر شد که کمتر نشد. یکی از سنگها درست خورد به پشت حسین. اسم ترا گذاشته‌ام رویش. نذر کردم اگر پسر شد اسم ترا بگذارم رویش. حالا ده سالش می‌شود. رفتم روی پشت‌بام. از بس عجله داشتم سرم خورد به بالای در. فدای سرت. خوشحال شدم. هرچه بکشم حقم است. چند سیاهی را دیدم که رفتند پایین. از پشت‌بام سیف‌الله رفتند پایین. بچه نبودند. از سیاهی‌شان فهمیدم. توی ولایت غربت. آخر من را چه به کار ده بالا. چشمم کور بشود. خودم کردم. دیدم اگر بروم دنبالشان، اگر داد و هوار راه بیندازم بدتر می‌شود. می‌دانی که وقتی دهاتی‌‌جماعت سر لج بیفتد آن هم با من غریب… تو می‌دانی. تو خوبتر می‌دانی. تو توی غربت گیر کرده‌ای. می‌دانی که جماعت دهاتی چه بر سر یک آدم غریب می‌آورند. چیزی نگفتم. آمدم پایین. فردا شب خبری نبود. روز جمعه خیلی از ده بالایی‌‌ها آمدند به پابوست. شب نصف‌شب توی حیاط خوابیده بودیم که یک‌دفعه دیدم از همه طرف سنگ می‌آید. سنگ‌ریزه نبود. حتی چند تا پاره‌آجر انداختند. فهمیدم که ده بالا هم جایم نیست. فردا صبح دست زن و بچه‌‌ها را گرفتم و رفتم «خسروشیرین»، پیغام دادم به کدخدا علی که ملک و خانه‌ام را توی ده بالا به نصف قیمت می‌فروشم، اگر خریداری یاالله. می‌دانی چی جوابم داد؟ توی قهوه‌خانهء خسروشیرین بودم. بچه‌‌هام روی تخت قهوه‌خانه خوابشان برده بود. فاطمه نشسته بود و گریه می‌کرد. پسر کدخدا علی آمد. سلام نکرد. تو می‌دانی که دهاتی‌جماعت هر جا برود سلام می‌کند. اما او نکرد. ایستاده بود توی پاشنهء در. گفتم: «هان، بابات چی گفت؟» گفت: «بابام گفت مفت هم گران است. کسی توی زمین تو بند نمی‌شود.» حقم است. من حقم است، اما، ترا به جدت، آن بچه‌‌های معصوم چه تقصیری دارند؟ حسین و اصغرم چه گناهی دارند؟ اصغر تازه سه‌‌ساله‌ است. اقلا به‌ آنها رحم کنند. می‌خواستم آنها را بیاورم به پابوست، اما ترسیدم بشناسندم. آخرش هم مش‌تقی شناخت. توی خسروشیرین هم جایم نبود، راهم ندادند. هر جا خواستم کار کنم، نشد. صبح قهوه‌چی گفت: «ببین شمر، مردم خوش ندارند تو اینجا بمانی. بهتر است جل و پلاست را جمع کنی و از اینجا بروی.» می‌بینی؟ گفت: شمر. حتی نگفت: مصطفی شمر. پول نگرفت. گفت: «شگون ندارد. باشد خرج زن و بچه‌‌هات کن.» اینها را نمی‌خواستم بگویم. چرا، می‌گویم، همه‌اش را برایت می‌گویم. اگز برای تو نگویم، اگر تو ندانی، کی بداند؟ امروز هیچ، فردای قیامت چه کنم؟ من همان روزی که می‌خواستیم طاق روی امامزاده بزنیم، فهمیدم، شستم خبردار شد که کارم زار است. کپه‌کشی می‌کردم، برای تو. از ده پایین هم ده تا مرد آمده بودند. قرار بود روزی ده تا مرد بیایند. اما من خودم می‌رفتم. استاد فرج را از ده بالا خبرش کرده بودیم. آدم قابلی است. می‌گفتند، پدر پدرش گنبد باباقاسم را ساخته. کاشی‌کاریش کار استاد فرج است. وقتی معجزه کردی ما کشیدیم و رفتیم ده‌افجه. چهار سالی آنجا بودیم. بعد رفتیم ده بالا. گفتم برایت. اما نگفتم چطور شد که‌از ده پایین بیرونم کردند. داشتم گل می‌بردم برای استاد فرج. دو تا مرد هم داشتند گل پاچال می‌کردند. من نذر کرده بودم که هر روز بیایم. یک هفته بود برایت جان می‌کندم. از صبح تا ظهر گرما گل می‌کشیدم. دو تا حیوان هم داشتم. کدخدا علی آمد بالای سرم. از سایه‌اش فهمیدم که بالای سرم ایستاده. داشتم گل می‌ریختم توی کپه که یک دفعه دستش را آورد و مچ دستم را گرفت. گفت: «تو نمی‌خواهد زحمت بکشی.» گفتم: «من نذر دارم.» از کجا می‌دانستم که مقصود حرفش چیست؟ گفت: «می‌دانم. تو اجر خودت را برده‌ای، بگذار بقیهء مردم هم به ثواب برسند.» گفتم: «به آنها چه؟» گفت: «راستش را بخواهی، مردم خوش ندارند دست تو به‌ امامزاده برسد.» می‌بینی؟ آن هم کدخدا علی. این را کدخدا علی گفت. مردم خوش ندارند! دستهء بیل توی دستم بود. اما دیدم درست نیست. من اگر بتوانم جواب یکیش را بدهم، اگر خدا از سر این یکی تقصیرم بگذرد خیلی است. خالق و مش‌تقی و فرج پشت سر کدخدا علی ایستاده بودند. نمی‌شد کاری کرد. بیل را انداختم. نگاه کردم به‌امامزاده و آه کشیدم. هنوز رگ اول طاق تمام نشده بود. سنگتراش هم آورده بودیم. خودم رفتم شهر آوردم. پای پیاده رفتم ده بالا. بعد رفتم خسروشیرین. خودت می‌دانی چقدر راه‌ است. دو روز منتظر نشستم تا ماشین پیدا شد. سنگتراش نمی‌آمد. من راضیش کردم. گفتم که ثواب دارد. گفتم که تو سید صحیح‌النسبی هستی. آن وقت راه‌ افتاد. وقتی کدخدا این را گفت _ می‌فهمی‌که؟ _ آمدم طرف ده. کدخدا داد زد: «این دو تا حیوان را هم ببر.» می‌فهمی؟ حیوان دیگر چه گناهی کرده؟ آمدم خانه. زنم داشت نان می‌پخت. چارقد سرخی که‌از شهر برایش خریده بودم سر کرده بود. از پول همان صد تومن بود. یک پیراهن چیت هم برایش خریده بودم. پریدم که چارقد را از سرش بردارم. گره زده بود، نشد. تا کشیدم، زنم افتاد. گفتم: «بده به من، زن.» داشت نگاهم می‌کرد. مثل تو، همان‌طور که تو نگاهم کردی نگاهم می‌کرد. من چارقد را چسبیده بودم و زن داشت خودش را عقب می‌کشید. چارقد را کشیدم بلکه پاره بشود. نو بود. چقدر توی شهر گشتم تا پیدا کردم. چشمهاش داشت سفید می‌شد که فهمیدم دارم چه غلطی می‌کنم. یاد خودت افتادم. یاد غریبیت افتادم. من همه‌اش به یاد توام، آن چشمهات. تو خواب. نه، من که نمی‌توانم بگویم. خودت بهتر می‌دانی. خودتی که هر شب می‌آیی سراغم. نشستم گره چارقد را باز کردم و گفتم: «زن، کی گفت این را سرت کنی؟» تقصیری نداشت. نمی‌دانست پولش از کجا آمده. چارقد را انداختم توی تنور. بعد که نگاهش کردم دیدم رفته سه‌کنجی دیوار. پیراهن چیت گلدار تنش بود. دیگر نفهمیدم. زنم جیغ می‌زد و من پیراهنش را تکه تکه می‌کردم و می‌انداختم توی تنور. جیغ می‌زد، هی جیغ می‌زد. همسایه‌‌ها از دیوار آمده بودند بالا. وقتی داد زدند: «اوهوی مصطفی شمر، چه خبر است، به زن چه کار داری؟» دیدم زنم لخت است. فقط شلیته تنش بود. آن هم جلو چشمهای آن همه نامحرم. رفتم جلو زنم ایستادم و داد زدم: «آخر، نامسلمانها، از جان من ‌چی می‌خواهید؟» یک کنده هم برداشتم و رفتم طرفشان. آنها هم غیبشان زد. زنم گریه نمی‌کرد. فقط دستش را گذاشته بود به گلوش و نگاهم می‌کرد. گفتم: «بلند شو یک چیزی تنت کن.» گفت: «ترا به خدا رحم کن.» من که کاری نکرده‌ام که… نه، کردم. کردم. حالا هم آمدم خدمتت. درست است که من تقصیرکارم، درست است که من پیش تو، پیش جدت سیدالشهدا روسیاهم، اما آنها هم هستند، آنها که پول روی هم گذاشتند، پول دست‌گردان کردند، گوسفند خریدند، صد تومن جمع کردند. من هم دادم، من هم پنج تومن و سه ریال دادم. اما آخر کف دستم را که بو نکرده بودم. آنها خودشان بودند، خودشان ایستاده بودند و می‌دیدند، می‌دیدند و گریه می‌کردند. من هم گریه می‌کردم. خودت که دیدی چطور گریه می‌کردم. حالا همه تقصیرها را گردن من بار کرده‌اند. جمع شدند که باید از اینجا بروی، خانه و آب و ملکت را می‌خریم، برو افجه. برو ده بالا. برو حسروشیرین. هر جا خواستی برو، اما اینجا جات نیست. آقا خوش ندارند تو اینجا باشی. کدخدا علی رفت ده‌ افجه زمین برایم خرید. خانه خرید، از پول خودم. از پول ملک خودم خرید. آنها یک شاهی ندادند. هنوز گل طاقت خشک نشده بود که رفتیم افجه. حیاط را بعد انداختند. وقتی من ده بالا بودم شنیدم که دارند برایت حیاط می‌سازند. حوض هم ساخته‌اند. نشنیده بودم. حالا دیگر کسی به من نمی‌گوید. حتما وقتی آن چلاق را شفا دادی ساخته‌اند. ماهی دارد. چه ماهی‌‌های درشتی! ماهی‌‌های قنات‌اند. خودم گفتم، قبر آقا را باید کنار قنات بسازند. اما تو که نبودی. تو که نمی‌دانی. شاید هم حالا بدانی. حالا همه‌‌چیز را می‌دانی. می‌دانی که چطور مش‌تقی وقتی من را شناخت نگاهم کرد. بلند شد و گفت: «تویی، مصطفی شمر، مگر نگفتیم اینجا پیدات نشود؟» گفتم: «من آمدم شکایت شما را به‌ آقام بکنم.» مچ دستم را گرفت. من زور آوردم بیایم تو. هلش دادم، با شانه هلش دادم. توی دستم چهار بسته شمع بود. نمی‌خواستم بندازمش. می‌دانم پیش تو عزیز است، اما من از قصد نکردم. همان طور که مچ دستم را گرفته بود افتاد روی زمین. مچ دستم را ول نکرد، نه، نکرد. آن وقت شروع کرد به داد زدن. داشت داد می‌زد، هی داد می‌زد: «اوهوی فرج، فرج برو صحرا کدخدا علی را خبر کن.» پتهء شلوارم را چسبیده بود. من گفتم‌ الله و بالله باید بیایم خدمتت، هر طور شده باید بیایم. اگر می‌آمدم دیگر نمی‌توانستند بیرونم کنند. آمدم طرف در. ضریحت را می‌دیدم. خوب میله‌‌هایی برایت گذاشته‌اند. این شیشه‌‌های رنگی هم خوب است. دست مریزاد! آینه‌کاری‌های ستونها هم خوب است. کار یک شهری‌ست. حالا نمی‌توانم ببینم. با یک شمع نمی‌شود دید. باشد یک شمع دیگر برایت روشن می‌کنم. بگذار روشن بشود، بگذار مش‌تقی بفهمد. چهل تا شمع است. نذرت کردم. چهارتا چهارتا هم می‌توانم روشن کنم: برای چهار گوشهء قبرت.یعنی راستش را بخواهی تو دیگر حالا از غیب خبر داری، می‌توانی قلب من روسیاه را بخوانی، می‌ترسم. از تاریکی می‌ترسم. اما تو که می‌دانی اگر مش‌تقی بفهمد، اگر ببیند که ضریح روشن شده‌است چه می‌کند. هنوز نرسیده بودم به ضریح، دستم داشت می‌رسید، مش‌تقی هم خودش را دنبالم می‌کشید روی زمین، می‌کشید و داد می‌زد که جماعت ریختند تو. نفهمیدم کی‌‌ها بودند. با بیل آمده بودند تو. حتی گیوه‌‌هاشان را نکنده بودند. می‌بینی که سرم را بسته‌ام. ندیدم کی بود. از پشت سر زد. من داشتم می‌آمدم طرف ضریح. مش‌تقی دو تا پام را چسبیده بود. نمی‌شد زدش. خاطر تو را خواستم که نزدمش. فهمیدم که‌ آمدند تو. داد زدند: «اوهوی شمر، کجا می‌روی؟ مگر نگفتیم…» هنوز نرسیده بودم، هنوز دستم نرسیده بود که یک چیزی خورد توی سرم. به همین جا که حالا بسته‌است زد، با پشت بیل زده. هنوز هوشم سر جا بود. ضریح را می‌دیدم. این میله‌‌ها را دیدم. آینه‌کاری‌‌های دور ضریح را دیدم. دستم را که دراز کردم فقط توانستم انگشتهام را بمالم روی آینه‌‌ها. توی آینه‌‌ها فقط خون می‌دیدم. دو تا پام هنوز دست مش‌تقی بود. هنوز می‌توانستم خودم را روی زمین بکشم اما او نمی‌گذاشت. داشتم انگشتهام را می‌کشیدم روی آینه‌‌هات که سرخ شده بود که یکی دیگر زد. زد توی کمرم. با دستهء بیل زد. بعد همه‌شان زدند. داد می‌زدند، فحش می‌دادند و می‌زدند، آن هم پهلوی ضریح آقا. من به تو پناه‌ آورده بودم. اما دهاتی‌جماعت یادش نمی‌رود. بعد نفهمیدم. اما یادم مانده که دستم رسید به ضریح، حتی صورتم رسید. صورتم را مالیدم به‌ آینه‌کاری‌‌های دور ضریحت. دستم را دراز کردم تا به سنگ، به همین سنگ برسانم تا بلکه بتوانم یکی از میله‌‌ها را بگیرم. نشد. دستم نرسید. مش‌تقی نمی‌گذاشت. آنها هم می‌زدند. اگر رسیده بود اگر پنج انگشتهام را قطع می‌کردند ول نمی‌کردم. بعد دیگر نفهمیدم. دستم که به ضریح رسید نفهمیدم. بعدش را خودت بهتر می‌دانی. اصلا خودت همه‌اش را دیدی. بچه‌‌هام را گذاشته بودم توی حبیب‌آباد. سی تومن دادم تا ما را بردند. گفتم که خسروشیرینی‌‌ها هم چشم دیدنم را نداشتند. آنها هم می‌دانستند. حتما آنجا هم فهمیده بودند که تو معجزه کرده‌ای. به حبیب‌آباد هنوز خبرش نرسیده. اما می‌دانم که می‌رسد. منی که زمین داشتم، خانه و زندگی داشتم، آبرو داشتم حالا رفته‌ام آنجا، با روزی سه تومن. می‌دانی با روزی سه تومن. تازه معلوم نیست چطور بشود. وای که‌ اگر آنها هم بفهمند! اول می‌گویند: «مصطفی.» بعد، بعد پیله‌ورها یادشان می‌دهند که بگویند : «مصطفی شمر.» بعد دیگر یادشان می‌رود بگویند: «مصطفی.» می‌گویند: «شمر.» اگر هم نگویند، اگر پیله‌ورها هم نگویند، همه می‌دانند. روی پیشانی من نوشته. تو نوشته‌ای. خودت نوشته‌ای تا همه بدانند. به هوش که‌ آمدم دیدم من را کنار قلعه خرابه‌ انداخته‌اند. فقط یک سگ آنجا بود، شب بود. سگ داشت پارس می‌کرد که بیدار شدم. بوی خون شنیده بود. سرم را بسته بودند. یک چراغ بادی هم پهلوم بود با یک بقچه‌بسته نان و این شمع‌‌ها. شمع‌‌ها خونی بود. هنوز هم خونی است. سیاهی‌شان را آن طرف قلعه دیدم. نتوانستم بشمارم، سرم گیج می‌رفت. خودت می‌دانی چند تا بودند. بلند شدم. یکی داد زد: «اوهوی مصطفی، راهت را بگیر برو. تو نباید توی این ده پیدات بشود.» صدا صدای خالق بود. می‌شناسیش؟ همان که‌ آمد تو را پیدا کرد؟ همان که خبر داد توی خان‌میرزا یک سید هست، یک سید صحیح‌النسب هست. تو را دیده بود. آمد به جماعت دهاتی گفت که فقط آنجا پیدا می‌شود، اما یک کم خرج دارد. پول دست‌گردان کردند. من نداشتم که بدهم. اصلا نمی‌دانستم برای چی می‌خواهند. اگر می‌دانستم کور می‌شدم می‌دادم. اما نه، نمی‌دادم، اگر می‌دانستم نمی‌دادم. شمع‌‌ها را برداشتم، فقط شمع‌‌ها را. نان می‌خواستم چه کنم؟ سگ داشت عو می‌کشید. بقچه را باز کردم و ریختم جلوش. از همان‌جا گنبدت پیدا بود. نمی‌خواستم بروم اما چاره‌ای نداشتم. آنها آنجا ایستاده بودند. اگر می‌رفتم طرف ده خودت می‌دانی چی به سرم می‌آوردند. چراغ را برداشتم و راه ‌افتادم. توی جاده فهمیدم که خون هنوز بند نیامده. حالا هم تمام تنم را خیس کرده. حتما از دیوار امامزاده که پریدم پایین زخم سرم باز شد. اما بگذار بیاید. مگر خون من از خون تو، از خون جدت، از خون آن هفتاد و دو تن رنگین‌تر است؟ سر تپه که رسیدم دیگر سیاهی‌شان را ندیدم، نتوانستم ببینم. پاهام جان نداشت. همان جا سر تپه نشستم. باز صدای خالق بلند شد، گفت: «مصطفی، اوهوی مصطفی!» سگ‌‌ها داشتند پارس می‌کردند. خیلی بودند، همهء سگ‌‌های ده بودند. به تپه نرسیده بودند. اما از صداشان فهمیدم که دارند می‌رسند. آن وقت من، یک تن آدم با یک چراغ! می‌دانستم که جو آب ندارد، اما تشنه‌ام بود. هرچه گشتم آب پیدا نکردم. یک جایی لای علف‌‌ها، زمین گل بود. اینها گفتن ندارد. هرچه کشیدم حقم بود. اما می‌گویم تا بدانی. می‌گویم تا بدانی من هم توی ولایت غربت چه کشیدم. می‌گویم تا پیش جدت شفیع بشوی. پتهء پیراهنم را توی گل‌‌ها خیس می‌کردم می‌گذاشتم دهنم. دهنم هنوز خشک بود که سگ‌‌ها از بالای تپه صدا کردند. دو تا مرد هم بالای تپه بودند. با چراغ بادی آمده بودند. داشتند سگ‌‌ها را هی می‌کردند. من هم راه‌ افتادم. از جو که رد شدم فهمیدم که دیگر نمی‌توانم از تپهء آن طرف بروم بالا، زدم از کنار جو. از پشت درختها صدا زدند: «مصطفی، اوهوی مصطفی!» من هم چراغ را زدم به سنگ. می‌فهمی‌که برای چی؟ بعد پیچیدم دور تپه. بعد زدم توی حاصل. صدای سگ‌‌ها را هنوز می‌شنیدم. همان جا رو به‌ آسمان، طاقباز، خوابیدم و برای مظلومی ‌خودم، بعد برای مظلومی‌ تو، برای لب تشنهء جدت گریه کردم. مثل حالا هی گریه کردم. باز صدای خالق را شنیدم. صدای خودش بود. اما می‌دانستم که دیگر نمی‌توانند پیدام کنند. فقط گریه کردم. برای غریبی بچه‌‌هام توی حبیب‌آباد گریه کردم. برای فاطمه زنم گریه کردم. او هم خیلی کشید، او هم خیلی سرکوفت شنیده، توی ده بالا، توی افجه. توی خسروشیرین، توی حبیب‌آباد. توی ده پایین، حمام که رفته بود، زنها نگذاشته بودند بقچه‌اش را پهلوشان پهن کند. پشت کرده بودند به زن، آن هم یک زن پابه‌ماه. دیگر کسی باش حرف نمی‌زد. وقتی حسینم به دنیا آمد کسی نیامد به دادش برسد. خودم بچه را گرفتم. خودم ناف حسین را چیدم. همان شب اسمش را گذاشتم. به یاد مظلومی‌ تو اسمش را گذاشتم حسین. صدای خالق بند نمی‌آمد. یکریز داد می‌زد. چراغ‌‌هاشان را دیدم. گفتم، اگر پاهام جان گرفت می‌روم. می‌روم دورتر، یک جایی کنار قنات ده بالا. بعد دیگر صداشان را نشنیدم. هوشم برده بود. صبح که بلند شدم آفتاب زده بود. هم‌ولایتی‌‌ها آن طرف درخت‌‌ها، توی حاصل‌‌هاشان بودند. من رفتم لای گندم‌‌ها. خوشه‌‌های گندم را دانه دانه کردم و خوردم. می‌دانستم حرام است. خودت گفتی، خودت توی دههء عاشورا گفتی حرام است. گفتی، مال دیگران را نباید خورد، به زن نامحرم نباید نگاه کرد، اگر غریبی دیدید به یاد غریبی امام رضا کمکش کنید. من نمی‌توانستم نخورم. دو روز بود یک تکه نان نخورده بودم. پای پیاده‌از بیراهه‌ آمدم به پابوست، دو روز. حتی شب‌‌ها نخوابیدم. خودت من را طلبیده بودی، اگر نه نمی‌توانستم تاب بیاورم. تا شب همان جا، توی گندم‌‌ها، دراز کشیدم. آفتاب داغ بود، مثل ظهر عاشورا، مثل همان روز. من چی بگویم؟ خودت بهتر می‌دانی. نذر کرده بودم. غصهء سر من را نخور. فدای سرت. فقط من را ببخش. می‌دانم می‌بخشی. من از دیوار تو آمدم بالا. اما می‌بخشی، تمام گناه‌‌هام را می‌بخشی. مگر تو نگفتی حضرت رسول آن یهودی راکه هر روز روی سر پیغمبر خدا خاکستر می‌ریخت بخشید، وقتی هم مریض شد رفت عیادتش؟ مگر خودت نگفتی تمام اهل مکه را بخشید. هند جگرخواره را که جگر حمزه را خورده بود بخشید؟ حضرت علی هم بخشید. آمدم طرف ده. کنار ده، توی حاصل کمین نشستم تا چراغ‌‌های ده خاموش شد. بعد از کنار قبرستان آمدم. سگ‌‌ها که پارس کردند بند دلم پاره شد. دوباره برگشتم توی حاصل، صداشان که بند آمد باز راه‌ افتادم. دیگر جان نداشتم. دستم را گرفتم به دیوار خانه‌‌ها و آمدم. یک‌دفعه بالای سرم، روی دیوار خانهء خالق، سگش را دیدم. پارس کرد و پرید پایین. بعد نکرد. سیاهیش را می‌دیدم. داشت دم تکان می‌داد. می‌بینی؟ سگ خالق یادش بود. اشک توی چشم‌‌هام جمع شده بود. دست کشیدم به سرش و برای تو گریه کردم، برای غریبی خودم. تکیه دادم به دیوار خالق. خودت بهتر می‌دانی که هرچه کرد او کرد. سگ صفت دارد اما آدم ندارد. حالا من از تو می‌پرسم: تو را به جده‌ات، فاطمهء زهرا، بگو کی گفت ده‌ امامزاده می‌خواهد؟ مش‌خالق بود، نه؟ حالا چی شده بود؟ نمی‌خواستند از ده بالا کمتر باشند. نمی‌خواستند عاشورا بنه‌کن بروند آنجا. همه‌اش سر دعوای قنات شد. وقتی قنات ده پایین بی‌آب شد گفتند از قنات ده بالاست. دعوا که شد، آن دو تا جوان _ بچهء خالق و پسر یدالله _ تو دعوا مردند. کسی نفهمید کی آنها را کشت. اما وقتی کدخدا، مش‌تقی، خالق، پسر کدخدا باشند و ببینند، باشند و گریه کنند، خوب، می‌فهمند که کی دارد می‌کشد. دهاتی یادش نمی‌رود. گناهی نداشتند. می‌خواستند دهشان برکت داشته باشد. قناتشان پرآب بشود. می‌گفتند، زمین ده پایین غصبی است، خدا غضبش کرده. خالق آمد تو را پیدا کرد. آمد گفت: توی خان‌میرزا یک سید پیر روضه‌خوان هست، نفسش حق است، سید جلیل‌القدری است. دهاتی‌‌ها دست‌گردان کردند پول گذاشتند روی هم. من نداشتم. خرج راهت را دادند. پول روضه‌خوانی دهه را هم از پیش دادند. گفتند: اگر یک ماه قبل از عاشورا این کار را نکنیم دهات دیگر می‌برندش. دست پیش را گرفتند. یادت است با چه جلالی آوردندت توی ده، بردندت خانهء کدخدا؟ ما مردها آمدیم به دست‌بوست. یادت می‌آید که من چطور دستت را بوسیدم؟ سه دفعه بوسیدم. تو نشسته بودی آن بالا، داشتی قلیان می‌کشیدی. کدخدا این طرفت نشسته بود، خالق آن طرفت. جماعت می‌آمدند و می‌رفتند. یکی یک چای می‌خوردند و می‌رفتند. من هم آمدم. یادت می‌آید وقتی دستت را می‌بوسیدم، گفتی: «اسمت چی است، مشهدی؟» من گفتم: «غلامتان مصطفی.» گفتی: «این سبیل‌‌ها چی است گذاشتی، مصطفی؟ شکل شمر ذی‌الجوشن شده‌ای»؟ یادتان آمد؟ بعد دختر فرج را برایت گرفتند. شب عروسیت من یادم است. دست می‌کشیدی به ریشت. ریشت را حنا گذاشته بودی. قشنگ شده بود. وقتی می‌خواستند رخت دامادی تنت کنند گفتی: «دیگر از ما گذشته، بابا.» کسی به خرجش نرفت. اما دیگر ساز و دهل نزدند. محض خاطر جدت نزدند. زن‌‌ها کل می‌زدند. چوب‌بازی هم شد. من فقط یک نوک پا آمدم و رفتم. نمی‌توانستم ببینم. اگر چشمم توی چشم‌‌هات می‌افتاد… می‌فهمی ‌که؟ خالق می‌گفت: «ثواب دارد. هرکس که حاجتش را بگیرد دعات می‌کند. هرکس را شفا بدهد تو هم به ثواب می‌رسی. تازه فکر دهمان باش.» زنم نمی‌دانست. خبر نداشت. صبح برایت سرشیر آورد. وقتی آمد گفت: «آقا همان سر شب…» بعد خندید. من هم خندیدم. قصد بدی نداشتیم. من می‌دانستم که تو می‌توانی. دختر فرج بد نبود. آب و رنگی داشت. حتما می‌دانی که با چه عزتی کدخدا گرفتش برای پسرش. توی ده بالا که بودم شنیدم. همین فرج بود که رفت شهر کلاه و زره خرید و آورد. کلاه کوچک بود. اما زره به ‌اندازه بود. چکمه هم خریده بود، با یک شلوار سرخ. چند تا پر مرغ هم کندیم و گذاشتیم نوک کلاه. همین‌‌هاست که آویزان کرده‌اند سر علم تعزیه‌شان. می‌بینی؟ آنجاست. تسمه‌‌های زره را کدخدا بست. من داشتم می‌لرزیدم. خالق گفت: «مصطفی، مصطفی!» چکمه‌‌ها پام نمی‌رفت. حسین دلاک صورتم را تراشید. سرم را تراشید، از ته. وقتی موهای سرم را تراشید تازه کلاه قد سرم شد. اما هنوز یک کم پیشانیم را می‌زد. نوک سبیلم را چرب کرد، تابشان داد. وقتی به نوک‌‌هاش نگاه کردم خودم از خودم می‌ترسیدم. من از کجا می‌دانستم؟ آن روز که دستت را بوسیدم، سه دفعه، وقتی خواستم از حیاط بروم بیرون، کدخدا آمد پشت سرم و گفت: «نکند سبیلت را بزنی. بگذار همین‌طور باشد. آقا خیلی پسندیدند. فردا هم کته می‌فرستم با بچه‌‌هات بخور.» چکمه‌‌ها تنگ بود، گفتم که. کدخدا و خالق چقدر زور زدند تا پام کردند. نوک پنجه‌‌ها و پشت پاهام را می‌زد. کدخدا می‌گفت: «این که پا نیست، بیل است.» اما نخندید. هیچ‌کس نخندید. من خوشحال بودم. حالا که می‌گویم خوشحال بودم خجالت می‌کشم. نمی‌دانم، شاید ثواب داشت. یک شمشیر هم دادند دستم. شمشیر که نبود. قبضه نداشت. فقط یک تیغه بود. تیزش کرده بودند. برق می‌زد. حسن دلاک تیزش کرده بود. وقتی آمدم خانهء کدخدا دیدم توی کاهدانی نشسته و دارد تیزش می‌کند. لرزیدم. حسن دلاک نگاهم کرد و گفت: «خدا قوت.» خواستم برگردم. اما خالق دم در جلو راهم سبز شد. گفت: «کجا، مصطفی؟ مگر صد تومن با سه تا گوسفند کم چیزی‌ست؟ می‌توانی یک تکه زمین بخری. اصلا از ملک خودم، هر جاش را بخواهی با حق‌آبه به تو می‌دهم تا از مرد این و آن شدن راحت بشوی. تازه فکر ثوابش را بکن.» آمدم توی اتاق. دیدی که ؟ خالق گفت: «اول برو دست آقا را ببوس.» من که نمی‌خواستم بیایم. پسر کدخدا آمد دنبالم. من توی جماعت بودم. داشتیم توی میدان ده سینه می‌زدیم، من محکم‌تر از همه می‌زدم. کسی تا آن وقت توی ده ما سینه نمی‌زد. می‌رفتیم ده بالا سینه می‌زدیم. من برای تو می‌زدم که یک‌دفعه شنیدم پسر کدخدا می‌گفت: «مصطفی، مصطفی!» جلو دکان فرج ایستاده بود و داد می‌زد. من را نمی‌دید، رفتم. گفت: «بابا می‌گوید سینه‌زنی بس است. ظهر است دیگر.» مردم نمی‌دانستند. از کجا بدانند؟ همه پس رفتند _ از وقتی کدخدا همه‌اش دنبال من می‌فرستاد یا توی روضه پهلو دست خودش می‌نشاند همه به من احترام می‌گذاشتند. جماعت پس رفت و من آمدم خانهء کدخدا. گفتم حسن دلاک را دیدم که داشت شمشیر زنگ‌زده را تیز می‌کرد. بعد لباس را پوشیدم. بیشتر از آن شلوار سرخ ترسیدم. کلاه زره داشت، دو طرفش داشت. کلاه‌آهنی بود. سنگین بود. خودت بقیه‌اش را بهتر می‌دانی. چرا بگویم؟ وقتی آمدم تو، توی دهنهء در یادت است؟ تو آن بالا نشسته بودی. استکان چای دستت بود. چای نبات بود. قلیان هم جلوت بود. خالق پشت سرم بود. زد به پشتم، گفت: «سلام کن، مصطفی.» تو خندیدی. چای هنوز دستت بود. داشت دندانهام به هم می‌خورد. شمشیر را گرفته بودم پشت پردهء اتاق. من سلام نکردم. گفتم که. اما تو گفتی؟ «علیک السلام، مصطفی، خوب به تو می‌آید.» بعد نگاه کردی به کدخدا که‌ آن طرف تو ایستاده بود. دست به سینه‌ ایستاده بود، دولا شده بود و شانه‌‌هاش تکان می‌خورد. من هم داشتم گریه می‌کردم. اما تو ندیدی. ندیدی که مثل حالا داشتم‌ اشک می‌ریختم. نگاه می‌کردم. به نوک سبیلم، به چکمه‌‌هام و گریه می‌کردم. هرچه کهنه کشیدند پاک نشد، آخرش فرستادند دکان محمدعلی، ده بالا، واکس آوردند و زدند به چکمه‌‌ها. وقتی به شلوار سرخم نگاه کردم باز دندانهام به هم خورد. خالق پاچهء شلوار را کرد توی چکمه‌‌ها. اگر خالق نایستاده بود پشت سرم می‌رفتم بیرون. پسر کدخدا هم بود. صدای گریه‌اش را می‌شنیدم. کدخدا گفت: «مصطفی، چرا معطلی؟ اول برو دست آقا را ببوس.» خالق هلم داد. حتی دست چپم را گرفت و کشید طرف شما. پام پیش نمی‌آمد. آمدم جلو شما. گریه می‌کردم. می‌دانم که دیدید. دیدید که گریه می‌کردم. گفتید: «مصطفی، گریه ندارد، جانم. تو این کار را برای ثوابش می‌کنی.» یادتان آمد؟ یادتان آمد که گفتید: «من چهل سال است دارم مردم را به یاد غریبی جدم می‌اندازم اما هنوز نتوانسته‌ام مثل تو ازشان‌ اشک بگیرم. ببین مش‌تقی چطور دارد گریه می‌کند.» بعد گفتید: «حالا ببینم توی این ظهر عاشورا چه کار می‌کنی. می‌خواهم کاری کنی که عرش به لرزه دربیاید!» آن وقت من هم شمشیرم را محکم گرفتم دستم و گریه‌ام را خوردم. گفتید: «حالا شدی شمر. محکم باش! تو هر چی خودت را بی‌رحم‌تر نشان بدهی مردم را بیشتر به یاد مظلومی‌جدم می‌اندازی. مگر نمی‌دانی هر کس بک قطره‌ اشک از مردم بگیرد ثواب یک حج اکبر را می‌برد؟» من دیگر نمی‌لرزیدم. اما دلم می‌خواست دست شما را ببوسم. پاهاتان را ببوسم. اما همان‌جا وسط اتاق، ‌جلو شما، ایستاده بودم. مش‌تقی داشت گریه می‌کرد و می‌زد به پیشانیش. شما گفتید: «می‌بینی از همین حالا چطور داری از مردم گریه می‌گیری؟ از این به بعد مردم هر وقت ترا ببینند با این سبیل تابیده‌ات حتی اگر عاشورا نباشد به یاد جدم می‌افتند و گریه می‌کنند.» بعد نی قلیان را گذاشتید زیر لبتان و شروع کردید به پک زدن. خالق ایستاده بود پهلوی من. مش‌تقی که خواست برود بیرون، خالق دستش را گرفت. پسر کدخدا نبودش. نه، نبود. شما نگاه کردید به کدخدا، بعد به خالق، بعد به مش‌تقی. بعد گفتید: «خوب، بلند بشویم بلکه به یک ثوابی برسیم. تو هم محکم باش، مصطفی. مبادا یک‌دفعه بزنی زیر گریه که تمام اجرت می‌رود. محکم باش.» خالق آمد جلو. کدخدا هم آمد جلو. هردوتاشان زیر بازوهاتان را گرفتند. شما گفتید: «بابا، من که‌ آن قدرها پیر نشده‌ام که نتوانم این دو قدم راه را بیایم.» آنها شما را بلند کرده بودند. من دیدم. پاهاتان روی زمین نبود. داشتند شما را می‌آوردند طرف من. گفتید: «خودم می‌توانم. خودم می‌آیم. ترا به خدا زحمت نکشید.» من کنار رفتم. آنها شما را بردند. از در بردند بیرون. از ایوان بردند پایین. من هم راه‌ افتادم. شما می‌گفتید: «ترا به خدا خجالتم ندهید.» وقتی من رسیدم، رسیدم به لب ایوان، شما را لب باغچه نشانده بودند. عمامه‌تان یک‌بر شده بود. پشتتان به من بود که رسیدم. پسر کدخدا هم آمد جلوتان خم شد و پاهاتان را گرفت. من ندیدم که گرفت. شما دیدید، حتما. من آمدم جلوتر. پسر کدخدا‌اشاره کرد، از سر شانهء شما سرک کشید و‌اشاره کرد. من هم عمامه‌تان را برداشتم. عبا از روی شانه‌‌هاتان افتاده بود. خالق گفت: «چرا معطلی مصطفی؟ حالا دیگر عدل ظهرست.» شما که برگشتید، من چشم‌‌هاتان را دیدم. نگاه کردید. نگاه کردید به من، به کدخدا. کدخدا و خالق دستهاتان را چسبیده بودند. خالق لگد پراند و گفت: «چرا معطلی؟» صدای گریهء مش‌تقی را شنیدم. مثل زن‌‌ها گریه می‌کرد. در حیاط بسته بود. من ریش شما را گرفتم و شمشیر را آوردم جلو. خالق لگد پراند و داد زد: «از قفا، احمق!» ریش شما توی دستم بود. من می‌دیدم. سرتان رو به بالا بود. چشم‌‌هاتان را می‌دیدم. ریش حنابسته‌تان توی دست چپ من مچاله شده بود. چشم‌‌هاتان گشاد شده بود، خیلی. داشتید نفس نفس می‌زدید. گردنتان را تکان دادید و چانه‌تان توی دست من تکان خورد. لبهاتان باز نشد. نمی‌توانستید باز کنید. من شمشیر را گذاشتم پشت گردنتان. کدخدا گریه کرد. صدای گریه‌اش بلند بود. صدای گریهء مش‌تقی را نمی‌شنیدم. من شمشیر را کشیدم پشت گردنتان. خالق گفته بود: «با یک ضربت اگر بشود بهتر است.» اما نشد. می‌کشیدم. می‌کشیدم. بعد ریشتان را ول کردم که چشم‌‌هاتان را نبینم و باز کشیدم. من شنیدم، با گوش خودم شنیدم که گفتید: «عجب!» و من باز کشیدم . کشیدم. کشیدم. بعد که کدخدا و خالق نشستند، نشستند کنار باغچه، سر شما توی دست من بود. داشت ازش خون می‌چکید. می‌فهمیدم که مش‌تقی دارد با مشت می‌زند به پشتم. محکم می‌زد اما من فقط به شما نگاه می‌کردم. تا وقتی پسر کدخدا نگفت: «آب بیاورم، بابا؟» می‌زد. بعد نزد. کدخدا هنوز گریه می‌کرد. خالق هم گریه می‌کرد. خالق میان گریه گفت: «آن سر بریده را بگذار زمین، شمر ذی‌الجوشن. برو گم شو!» من دیدم که شما هنوز نشسته‌اید لب باغچه. پاهاتان تکان می‌خورد. دستهاتان هنوز توی دستهای کدخدا و خالق بود. آن وقت من باز سر را دیدم که توی دستم بود، توی دست چپم بود. شمشیر توی دست راستم بود. کدخدا گفت: «برو گم شو، برو آن لباس‌‌های لعنتی را بکن تا بشوییم.» سر از دستم افتاد. عقب عقب رفتم. به شما نگاه می‌کردم، به‌ آن تن بی‌سرتان. خون هنوز داشت از گلوی بریده‌تان بیرون می‌زد. مش‌تقی غش کرده بود. روی زمین افتاده بود. من نشستم روی سکوی ایوان. شمشیر هنوز دستم بود. خونی بود. انداختمش. بعد کلاه را برداشتم و انداختم. چکمه‌‌ها را نمی‌شد درآورد. هرچه کردم نشد. گریه می‌کردم و زور می‌زدم. بعد چشمم افتاد به شمشیر، آن را برداشتم و چکمه‌‌ها را پاره کردم. بعد زره را درآوردم. تسمه‌‌هاش را پاره کردم. شلوار را نمی‌شد در بیاورم. آن هم جلو شما که آنجا، لب باغچه خوابیده بودید. بدن لاغرتان هنوز یادم است. دنده‌‌هاتان پیدا بود. سرتان را گذاشته بودند کنار گردن. پسر کدخدا آب می‌ریخت و گریه می‌کرد. خالق هم آب می‌ریخت. گریه نمی‌کرد، فقط آب می‌ریخت. در که زدند پسر کدخدا رفت در را باز کرد. حسن دلاک بود. تابوت روی سرش بود. داد زد: «زود باشید، جماعت دارند می‌آیند این طرف. گفتم سید مرده.» پسر کدخدا گفت: «حالا بیا تو تا در را ببندم.» من هم آمدم پهلوی شما. خودم را کشاندم پهلوی شما و دستهاتان را بوسیدم. خالق گفت: «برو عقب تا کارمان را بکنیم.» من باز بوسیدم. می‌ترسیدم به سرتان نگاه کنم، به گلوی بریده‌تان. فقط دستهاتان را می‌بوسیدم. کدخدا گفت: «اوهوی مش‌تقی، بیا کمک کن ببینم.» مش‌تقی کفن را پیچید دور شما. کدخدا گفت: «خالق، غسلش درست نبود.» خالق گفت: «جدش را کی غسل داد؟» بعد شما را گذاشتند توی تابوت. من خواستم بزنم، دستم رفت بالا که با شمشیر بزنم به فرق سرم. پسر کدخدا گرفت. دستم را گرفت. مردها ریختند و شمشیر را گرفتند. بعد انداختندم زمین. پسر کدخدا نشسته بود روی سینه‌ام. کاش کشته بودم. خالق گفت: «این‌‌ها را باید بشوییم بگذاریم برای تعزیه. ببینید چطور چکمه‌‌ها را پاره کرده. من که گفتم این مصطفی یک کم بی‌عقل است، اما کی به خرجش رفت؟» دیگر نمی‌توانم بگویم. دهنم، زبانم خشک شده. سرم… اما می‌دانم که شما همه‌اش را می‌دانید. می‌دانید که من چقدر برای شما گریه کردم، چقدر دنبال تابوتتان کاه به سرم ریختم، توی سرم زدم، چقدر سرم را زدم به دیوار. آن وقت آنها من را از ولایت بیرون کردند. از افجه بیرون کردند. از ده بالا، از خسروشیرین. حالا هم توی ولایت غربت. شما می‌دانید غربت یعنی چه. می‌دانستم که هر وقت شما معجزه کنید می‌آیند سر وقت من. اما دلم می‌خواست معجزه کنید. هر کس هم که گفت: «معجزه نکرده. این‌‌ها همه‌اش دروغ است.» جلوش ایستادم. توی ده بالا نمی‌شد. غریبه بودم. اما همین جا چند دفعه سر شما دعوا کردم. حالا هم زبان تشنه، جلوتان زانو زده‌ام. این شمع‌‌ها را آوردم تا شش گوشهء قبرتان روشن کنم. همه‌اش را روشن کنم. بگذار مش‌تقی ببیند که قبر آقام حسین روشن شده، بگذار فردا بگوید که قبر آقام حسین نورباران شده، بگذار فردا مردم، همه، بفهمند که‌ آقام حسین معجزه کرده. بگذار افجه‌ای‌‌ها، خان‌میرزایی‌‌ها، ده بالایی‌‌ها، خسروشیرنی‌‌ها، حتی حبیب‌آبادی‌‌ها، همه، بگویند که مصطفی شمر، نه، شمر شب آمده به ضریح آقام حسین دخیل بسته، گردنش را بسته به میله‌‌های ضریح. اما ترا به خون گلوی خودت قسمت می‌دهم، به‌آن وقت و ساعتی که شمر گردنت را از قفا برید، پیش خدا، روز پنجاه هزار سال، شفیع من بشو! شفیع من روسیاه من…

پایان

کتاب آگوستو بوآل؛ نگاهی به شخصیت آگوستو بوآل و کتابِ فرانسس ببج.

2
کتاب آگوستو بوآل فرانسس ببج
کتاب آگوستو بوآل فرانسس ببج

به تازگی کتاب آگوستو بوآل نوشته فرانسس ببج راهی بازار نشر شد. این کتاب اولین عنوان از «طلایه ­داران تئاتر امروز» است. هر یک از کتاب­ های این مجموعه درباره پیشگامان تئاتر معاصر جهان است که از مسببان دگرگونی در تئاتر ­اند. این کتاب­ ها با حجم کم و نگاه نقادانه­ می توانند باعث ایجاد درک مناسبی از چهره­ های بنیادین تئاتر شوند.

مجموعه گستره خیال شامل دو کتاب هیجی کاتا و اونو و آگوستوبوآل است.

كتاب هیجی کاتا و اونو – رقص نمایش ژاپنی و بازتوانی انسانی

«نوآوری بوآل بیش از هر چیز در چگونگی گذشتن از مسیر و شیوه های طراحی تمرین دیده می شود. و البته در تعهد چشمگیر اجتماعی اش که بیشتر در تئاتر سرکوب شدگان یا ستم دیدگان بروز یافته است. روش های پیشنهادی بوآل در ذات خویش از گوهر تئاترند؛ چنان که تکرارناپذیر و همواره زایا هستند. اینک روش های تمرینی او حتی در کارگاه های حرفه ای آموزش بازیگری کارگشا و سودمند است.» 

آگوستو بوآل
آگوستو بوآل

کتاب آگوستو بوآل؛ معرفی استاد توسط شاگرد.

خانم فرانسس ببج یکی از شاگردان آگوستو بوآل و مدرس تئاتر دانشگاه لیدز است. او که سابقه زیادی در اجرا و تدریس شیوه­ ی تئاتری بوآل در کلاس­ های مختلف را دارد. نسخه اصلی کتاب آگوستو بوآل را در سال ۲۰۰۵ توسط انتشارات راتلج در لندن چاپ کرد. ببج کتاب دیگری نیز درباره شیوه بوآل با عنوان «کار کردن در غیاب بوآل: تحریف و پیشرفت در تئاتر سرکوب­ شدگان» نوشته است. – این کتاب در سال ۱۹۹۵ چاپ شد.-

ترجمه و فصل های کتاب آگوستو بوآل

در کتاب آگوستو بوآل فرانسس ببج در چهار فصل اصلی با عناوین «زندگی‌نامه و موقعیت»، «کتاب تئاتر سرکوب‌شدگان»، «اجرای تئاتر مجادله» و «فرایند کارگاه» به بررسی این کنشگر و کارگردان بزرگ می پردازد.  کتاب آگوستو بوآل  با نگرشی روشمند، تئاتر بوآل را تحلیل میکند. تا با کندوکاوی بر اساس رویکردها و شرایط تاریخی سیاسی و اجتماعی این کنشگر را معرفی کرده و به شیوه ­ای ریزبینانه  به بررسی این تئاتر بپردازد. وجود دو مبحث پژوهشی و یک کارگاه، کتاب آگوستو بوآل را به کتابی کاربردی تبدیل می ­کند.

علی ظفر قهرمانی نژاد – کارگردان تئاتر –  کتاب آگوستو بوآل را در ۲۴۷ صفحه ترجمه کرده است. قهرمانی نژاد سابقه درخشانی در ترجمه و چاپ کتاب­ هایی مانند تئاتر کاربردی  انتشارات نمایش و کتاب “صید ماهی بزرگ” نوشته دیوید لینچ  در نشر بیدگل را دارد.

کتاب آگوستو بوآل درباره کیست.

«در کشورهای باثبات هنرمندان در آرامش و فارغ از نگرانی می دانند که کجا ایستاده ­اند، می­دانند چه می­­خواهند و چه از آن­ها خواسته می­شود. ولی در کشور بی­ ثباتی چون برزیل، هرچیزی ممکن بوده و هست، ما نمیدانیم کجاییم، چه هستیم و به کجا می­خواهیم برسیم.»

آگوستو بوآل متولد ۱۶ مارس ۱۹۳۱ شهر ریودوژانیرو برزیل است. بوآل یکی از بنیان­گذاران و پیشروان تئاتر سرکوب­ شدگان یا  تئاتر شورایی است. کارگردان و کنش­گر پیشروی تئاتر، و ابداع کننده ی شیوه ­ی رنگین کمان آرزو در سال ۱۹۵۰ مدرک عالی رشته شیمی را اخذ کرد و در رشته تئاتر در دانشگاه کلمبیای نیویورک مشغول به تحصیل شد. این هنرمند که  پیام روز جهانی تئاتر در سال ۲۰۰۹ از طرف وی صادر شد؛ در سال ۱۹۵۶ به گروه آرنا پیوست و در سال ۱۹۷۰ شیوه منحصر به فرد خود به نام تئاتر شورایی را خلق کرد و باعث گسترش آن در برزیل شد. 

«اجرا اثری است با و برای مردم و در واقع جشنی که همه آزاد اند تا در آن شرکت کنند.»

کتاب آگوستو بوآل بیدگل فرانسس ببج
گتاب آگوستو بوآل فرانسس ببج

تئاتر مردم ستمدیده

تئاتر و جامعه؛ آيا تئاتر مي‌تواند سبب دگرگوني زندگي مردم شود؟

بوآل در ۱۹۷۱ بعد از دستگیری توسط دولت کودتا کرده­ وقت به مدت پنج سال به آرژانتین تبعید شد. او در سال ۱۹۷۳ در آرژانتین مهم­ترین کتاب خود با عنوان «تئاتر مردم ستمدیده» را چاپ کرد. کتابی که بوآل در درباره هدف نگارش آن می گوید: 

«همچنین خواسته‌ام دلایلی چند از این واقعیت ارائه دهم که تئاتر یک اسلحه است، یک سلاح موثر. پرسش مهم در رابطه با کنشگران تئاتر شورایی «چرا» انجام می‌دهند است؛ نه «چه را» انجام می‌دهند. گاه یک پروژه یا اجرا به نام سرکوب شدگان است؛ ولی به کام دیگران.»

بوآل توانست تکنیک ­های خود همچون تئاتر رنگین کمان آرزو و تئاتر نامرئی را در آرژانتین و فرانسه گسترش دهد و این کار را با برگزاری جشنواره بین المللی تئاتر شورایی در ۱۹۸۱ ادامه دهد. وی با نگارش کتاب­ هایی مانند «بازی­ هایی برای بازیگران و نابازیگران (۱۹۹۲)». «رنگین کمان آرزو» (۱۹۹۵). «تئاتر قانون گذار» (۱۹۹۸). «هملت و پسر نانوا: زندگی من در تئاتر و سیاست»(۲۰۰۱). و «زیبایی­ شناسی شورایی»(۲۰۰۶). روش کاری خود را به جهان معرفی و کامل کند.

آگوستو بو آل؛ تئاتر نمایشی با و برای مردم

بوآل در ۱۹۸۲ با بازگشت به برزیل – که در شرایط سیاسی جدیدی قرار داشت.- عضو شورای شهر ریو دو ژانیرو شد. و از  شیوه­ تئاتری خود برای نظرسنجی در مورد قوانین جدید در حوزه­ ی انتخاباتی­ اش استفاده­ کرد. بوآل توانست در این سال­ ها شیوه ­ای بسازد که در آن تئاتر همان­طور که خود بیان می­کند « نمایشی باشد با و برای مردم».

«در آن دوران، کنترل به دست روحانیت و اشراف افتاد و چهره نمایش تغییر کرد ولی هدف در اصل، همان بود که بود؛ القای ارزش‌ها به تماشاگران برای جانبداری از وضع وجود. تئاتر عصر رنسانس ‌در بستری عقیدتی شکل می‌گیرد که در آن، ساختار ارزش‌های فراگیری که به تراژدی یونانی و نمایش سده‌های میانه معنا داده در حال فروپاشی‌ست. می‌توان شاهد تاکیدی نو و به شدت فردباورانه در آن دوره بود؛ نوعی خودمحوری که بوآل آن را ویژگی آشکار بورژوازی رو به رشد می‌خواند.»

«این، احیای تئاتر به وسیله­ ی کسانی است که از آن محروم اند»

نامزد جایزه صلح نوبل ۲۰۰۸ تمام فعالیتش در این سال­ ها را وقف تبدیل نظریه به عمل کرد. تا تئاتری جدید و هم­سو بر اساس زمانه و شرایط خود و کشورش بسازد.  شیوه­ ی تئاتری­ اش را به جایی برساند که نظریه­ اش به عینیت و عمل تبدیل شود. او با کنش­گر کردن تماشاچیان و خلق تماشا-بازیگر(کنشگر) «یعنی کسی که عامدانه و خودآگاهانه ساکن هر دو جهان است ، هم تماشا می­کند و هم دست به کنش (بازی) می­زند» ارتباطی بین تئاتر و مردم خلق کرد. تا شاید از دل این نمایش راه حل­ هایی هم به وجود بیاید. بوآل با حذف قراردادهای معمول تئاتری همه را خواسته و ناخواسته به کنش وا می­دارد .

به بهانه انتشار كتاب آگوستو بوآل؛ آيا تئاتر مي‌تواند سبب دگرگوني زندگي مردم شود؟ روزنامه اعتماد.

کوه شیشه ای؛ داستانی از دونالد بارتلمی برنده جایزه گوگنهایم

0
کوه شیشه ای؛ داستانی از دونالد بارتلمی برنده جایزه ی گوگنهایم
کوه شیشه ای؛ داستانی از دونالد بارتلمی برنده جایزه ی گوگنهایم

کوه شیشه ای از دونالد بارتلمی:

  1. در تلاش بودم تا از کوه شیشه‌ای بالا بروم.
  2. کوه شیشه‌ای کنج خیابان سیزدهم و کوچه هشتم قرار دارد.
  3. به سراشیبی پایینی‌اش رسیدم.
  4. مردم داشتند نگاهم می‌کردند.
  5. در این محل تازه‌وارد بودم.
  6. بااین‌حال آشنایانی داشتم.
  7. کفش‌های قلاب‌دار به پا داشتم. و توی هر دستم هم یک بادکش گرفته بودم.
  8. ۲۰۰ پا رفته بودم بالا.
  9. باد خیلی زهرماری بود.
  10. آشنایانم پایین کوه جمع شده بودند تا تشویقم کنند.
  11. «حمال»
  12. «نفهم»
  13. همه در شهر کوه شیشه‌ای را می‌شناختند.
  14. آدم‌هایی که در اینجا زندگی می‌کنند، داستان‌ها درباره‌اش می‌گویند.
  15. توجه هر رهگذری را جلب می‌کند.
  16. به کناره ب کوه که دست بزنی، خنکی‌اش را احساس می‌کنی.
  17. به کوه خیره که بشوی، ژرفای آبی-سفید درخشانش را می‌بینی.
  18. کوه همچون یک ساختمان اداری باشکوه و عظیم، سر به فلک کوچه‌ی هشتم کشیده است.
  19. نوک کوه در ابرها ناپدید می‌شود و در روزهای غیر ابری هم در آفتاب.
  20. بادکش دست راستی را جدا کردم و دست چپی را به دیوار چسباندم.
  21. بعد خود را کش دادم و دست راستم را کمی بالاتر از آن بند کردم و بعدازآن پاهایم را به‌آرامی در موقعیتی جدید مستقر کردم.
  22. پیشرفت ناچیز بود، تا اندازه‌ی یکدست هم نمی‌شد.
  23. آشنایانم به اظهار نظراتشان ادامه می‌دادند.
  24. «مادربه‌خطای زبان‌نفهم»
  25. من در این محل تازه‌وارد بودم.
  26. توی خیابان آدم‌های زیادی با نگاه‌های نگران بودند.
  27. مواظب خودت باش.
  28. توی خیابان صدها جوان هم بودند که توی درگاهی‌ها و پشت ماشین‌های پارک شده مشغول تزریق بودند.
  29. آدم‌های مسن‌تر سگ‌ها را راه می‌بردند.
  30. پیاده‌روها پر بود از کثافت سگ‌ها در رنگ‌هایی باشکوه و خیره‌کننده: اخرایی، زرد کبود، قهوه‌ای زردنبو، زرد مایل به سیاه، سرخ روناسی.
  31. و یک نفر هم به خاطر قطع کردن درختان دستگیر شده بود، یک ردیف نارون شکسته میان فولکس واژگون‌ها و پلیموت والیانت ها یله داده بودند.
  32. شکی نبود کار یک اره قدرتمند بوده.
  33. من در محل تازه‌وارد بودم اما بااین‌حال آشنایان زیادی داشتم.
  34. آشنایانم یک بطری را دست‌به‌دست می‌گرداندند.
  35. «از لگد تو کشاله رون بهتره.»
  36. «از سیخونک با خلال نوک‌تیز توی چشم بهتره.»
  37. «از ضربه به شکم با به ماهی خیس بهتره.»
  38. «از کوبیدن سنگ به کمر بهتره.»
  39. «حالا اگه بیافته شتک نمیزنه؟»
  40. «امیدوار باشم تا ببینم. می‌خوام دستمالم غرق خون بشه.»
  41. «گوساله‌ی الاغ.»
  42. بادکش دست چپی را جدا کردم و بادکش دست راستی را جایش گذاشتم.
  43. و کش آمدم.
  44. آدم برای بالا رفتن از کوه شیشه‌ای، در وهله‌ی اول باید دلیل خوبی داشته باشد.
  45. هیچ‌کس تابه‌حال برای پیشرفت علم، در جست‌وجوی اسم‌ورسم و یا به خاطر چالشی بودنش از این کوه بالا نرفته.
  46. این‌ها دلایل خوبی نیستند.
  47. اما دلایل خوبی هم وجود دارد.
  48. در نوک کوه قصری از طلای ناب است و در یکی از اتاق‌های این قصر…
  49. آشنایانم برایم فریاد می‌کشیدند.
  50. «ده چوق شرط می‌بندم تا چهار دقیقه دیگِ لگنت رو له‌ولورده کرده باشی.»
  51. … یک نماد زیبای طلسم شده قرار دارد.
  52. بادکش دست راستی را جدا کردم و بادکش دست چپی را چسباندم.
  53. و کش آمدم.
  54. در ارتفاع ۲۰۶ فوتی هوا سرد بود و وقتی به پایین نگاه کردم چندان دلگرم نشدم.
  55. یک پشته از کشته‌ی اسب‌ها و سواران پای کوه جمع شده بود.
  56. «اخیراً گونه‌ای تضعیف میل شهوانی در واقعیت رخ‌داده است.»(آنتوان ایرنزوگ)
  57. پرسش‌های اندکی در سرم شعله افکن شدند.
  58. آیا کسی با هزار بدبختی از کوه شیشه‌ای بالا می‌رود تا طلسم یک نماد را باطل کند؟
  59. آیا نفوس قدرتمند امروزی هم به نماد احتیاج دارند؟
  60. تصمیم گرفتم پاسخ این پرسش‌ها «بله» باشند.
  61. در غیر این صورت من آنجا در ارتفاع ۲۰۶ فوتی از نارون‌های اره‌برقی شده چه می‌کردم که از همین‌جا هم می‌توانستم گوشت سفیدشان را ببینم؟
  62. بهترین راه برای شکست در صعود از کوه این است که شوالیه‌ای زرد پوش باشی- از آن شوالیه‌ها که از سم اسبانشان جرقه‌هایی آتشین به اطراف کوه می‌افتد.
  63. شوالیه‌های مذکور در صعود از کوه شکست‌خورده و ناله‌کنان به پشته‌ی کشته‌شدگان افتاده‌اند: سر گایلز گیلفورد، سر هنری لاول، سر آلبرت دنی، سر نیکلاس واکس، سر پاتریک گریفورد، سر گیزبورن گاوئر، سر توماس گری، سر پیتر کولویل، سر جان بلانت، سر ریچارد ورنون، سر والتر ویلابی، سر استفان اسپیر، سر راجر فاکلونبریج، سر کلارنس وان، سر هوبرت برکنبری، سر لیونل بیوفورت و بسیاری دیگر.
  64. آشنایانم در میان شوالیه‌های درافتاده جابجا می‌شدند.
  65. آشنایانم در میان شوالیه‌های درافتاده جابجا می‌شدند و حلقه‌ها، کیف‌های پول، ساعت‌های جیبی و یادگار بانوان را جمع می‌کردند.
  66. «به مرحمت هوشیاری دلگرم‌کننده‌ی همگان، آرامش در کشور حکم‌فرماست.»(م.پومپیدو)
  67. قصر طلایی توسط عقاب سرکجی محافظت می‌شود که چشم‌هایی درخشان از یاقوت دارد.
  68. من بادکش سمت چپ را می‌کنم و به این فکر می‌کنم اگر –
  69. آشنایانم مشغول بیرون کشیدن دندان‌های طلای شوالیه‌هایی بودند که هنوز نمرده بودند.
  70. در خیابان آدم‌هایی بودند که آرامششان را پشت ظاهری از یک وحشت مبهم و راز آمیز مخفی می‌کردند.
  71. «نماد به معنای مرسومش (همانند بلبل، که اغلب با مالیخولیا مرتبط است)، تا اگر به‌واسطه‌ی توافقات قبلی تشخیص داده شود، یک نشانه (مانند چراغ راهنمایی) محسوب نمی‌گردد، زیرا باری دیگر احتمالاً احساساتی عمیق را تحریک می‌کند و به‌عنوان ویژگی‌ای خارج از توان دید مورد ملاحظه قرار می‌گیرد.»(لغتنامه‌ی اصطلاحات ادبی)
  72. تعدادی بلبل با چراغ‌های راهنمایی‌ای که به پاهایشان بسته‌شده از کنارم پر می‌کشند.
  73. شوالیه‌ای با زره صورتی کمرنگ بالاسرم ظاهر می‌شود.
  74. او به پایین سر می‌خورد، از برخورد ذره‌اش با شیشه صدایی دل‌خراش بلند می‌شود.
  75. درحالی‌که او از کنارم رد می‌شد از گوشه‌ی چشم نگاهم کرد.
  76. درحالی‌که او از کنارم رد می‌شد زیر لب کلمه Muerte(به اسپانیایی: مرگ) را به زبان آوردم.
  77. بادکش دست راستی را جدا کردم.
  78. آشنایانم داشتند در مورد این مسئله بحث می‌کردند که آپارتمان من به کدام‌یکی‌شان می‌رسد.
  79. من شیوه‌های مرسوم رسیدن به قصر را مرور کردم.
  80. شیوه‌های مرسوم رسیدن به قصر به شرح زیر است: «این‌که عقاب پنجه‌های تیزش را در گوشت تازه‌ی جوانمرد فرومی‌کرد، اما او بدون آن‌که دم برآورد این در را به جان می‌خرید و با دستانش دو پای عقاب را می‌گرفت. حیوان با ترس و وحشت زیاد او را با خود به آسمان می‌برد و شروع می‌کرد به گشتن دور قصر. او قصر درشان را می‌دید که زیر پرتوهای کم‌سوی مهتاب همچون چراغی کم‌نور به نظر می‌رسید؛ و همچون پنجره‌ها و ایوان‌های برج و بارو قلعه را می‌دید. یک چاقوی کوچک از کمربندش بیرون می‌کشید و هر دو پای عقاب را قطع می‌کرد. پرنده جیغ‌زنان به آسمان فراز می‌شد و جوانمرد سبک‌بال به ایوانی وسیع فرود می‌آمد. آن زمان دری باز می‌شد و او حیاطی انباشته از گل و ریحان می‌دید و بعد هم پرنسس زیبایی که طلسم شده.»(کتابچه‌ی زرد پریان)
  81. ترسیده بودم.
  82. چسب زخم‌ها را فراموش کردم بیاورم.
  83. وقتی عقاب پنجه‌های تیزش را در گوشت تازه‌ی من فرومی‌کرد-
  84. یعنی باید بروم و چسب زخم‌ها را بیاورم؟
  85. اما اگر به خاطر چسب زخم‌ها برگردم باید آشنایانم را تحمل‌کنم.
  86. تصمیم گرفتم بدون چسب زخم‌ها ادامه بدهم.
  87. «در برخی سده‌ها، تخیل] آدم‌های [او زندگی را به مشق مشتاقانه‌ی همه‌ی نیروهای زیباتر بدل ساخته.»
  88. عقاب پنجه‌های تیزش را در گوشت تازه‌ام فرو کرد.
  89. اما من بدون آنکه دم برآورم این درد را به جان خریدم.
  90. بادکش همان جور قائم به دیواره‌ی کوه باقی ماند.
  91. حیوان با ترس و وحشت زیاد من را به آسمان برد و شروع کرد به گشتن به دور قصر.
  92. من دلیرانه مقاومت کردم.
  93. من قصر درخشان را دیدم که زیر پرتوهای کم‌سوی مهتاب همچون چراغی کم‌نور به نظر می‌رسید؛ و همچون پنجره‌ها و ایوان‌های برج و بارو قلعه را دیدم.
  94. یک چاقوی کوچک از کمربندم بیرون کشیدم و هر دو پای عقاب را قطع کردم.
  95. پرنده جیغ‌زنان به آسمان فراز می‌شد و من سبک‌بال به ایوانی وسیع فرود آمدم.
  96. آن زمان دری باز شد و من حیاطی انباشته از گل و ریحان دیدم و بعد هم نمادی زیبا که طلسم شده بود. گ
  97. من به نماد نزدیک شدم با آن سطوح متعدد معنایی‌اش، اما وقتی آن را لمس کردم تنها تبدیل به پرنسس زیبا شد.
  98. من پرنسس زیبا را با سر به پایین کوه پرت در میان آشنایانم کردم.
  99. کی حال دم خور شدن با او را دارد.
  100. به عقاب هم اعتباری نیست، اصلاً، تا برای یک‌لحظه.
    آنچه خواندید داستانی بود به نام کوه شیشه ای از دونالد بارتلمی برنده جایزه ی گوگنهایم انتخاب شده از کتاب «بعضی از ما به دوستمان کلبی هشدار داده بودیم».

 

اتاق کار نویسندگان. در باب؛ وطن، توهم، بوکوفسکی و دیگران

0
اتاق کار نویسندگان
اتاق کار نویسندگان

اتاق کار نویسندگان؛ ترک کردن اتاق و رفتن به اتاقی جدید برای آن‌ها که سال‌ها در بین چهار دیوار آشنای آن پنهان‌شده‌اند به‌اندازه رها کردن معشوق سخت است. باور کنید برای من هم، این کار به همان اندازه سخت بود.

اتاق.

آخرین کتابی که از قفسه کتابخانه ام برمیدارم رمان جوان خام داستایوفسکی است.:

«بله آدم افسرده‌ای هستم. همیشه دهانم را می بندم. غالباً دوست دارم از اتاق پر از جمعیت بیرون بروم.»

 به نظر می رسد اگر یک اتاق کار مانند اتاق من به «آرکادی دولگوروکی» بدهیم و آن را به کلی از هرگونه انسانی ای تهی کنیم؛ تا تنها او و اشیایش در آن بماند؛ او می بتواند سال‌ها در آسایش زندگی کند و در همان اتاق بمیرد.

ترک کردن اتاق به خصوص برای آنها که کارشان نیاز به پشت میز نشستن و خودشان نیاز به تنهایی دارند؛ بسیار سخت است. آن ها در سکونتی خستگی ناپذیر در اتاقشان می مانند و در آن کار می کنند، تا روزی که اتاق وطنشان شود.

بیضایی در قرنطینه.

بهرام بیضایی در مورد وطن و دلتنگی در مصاحبه «بیضایی در قرنطینه» در پاسخ به سوال «آیا دلتان برای ایران تنگ شده؟» درباره اتاق کار خود می گوید: 

«من دلم تنگ میشه برای دفتر کارم. دلم تنگ میشه برای یک‌خانه در ساحل شمال. برای اینکه وقتی ایران هم بود چیزی بیشتر… وطنم همین اتاقم بود.»

اتاق و تنهایی باهم خو میگیرند تا تو در تنهایی ات اتاقت را از بر‌ کنی. رفته‌رفته تمام گوشه‌هایش را ‌بشناسی. تمام وسایل، رنگ دیوارها و نظم در اوج آشفتگی. با ازدیاد همین‌ها است که دیگر ترک کردن اتاق برایت عذاب میشود. و البته به همان اندازه، خو گرفتن با اتاقی جدید.

بسیاری هنگامی‌که شهرشان و یا کشورشان را ترک می‌کنند. به یاد همین عادت‌ها می‌افتند. و همین یادها و عادت‌ هاست که در غربت بلای جانشان می‌شود.

خاطرات در آنجای رها شده، زاده شده‌اند و بخواهی نخواهی در آن ریشه دوانده‌اند. تنها زمانی می‌توانی کاملاً رها شوی که آن ریشه‌ها را رها کنی و عادت‌های جدیدی به وجود آوری و آن‌ها را با خاطرات تازه ات جمع کنی تا دوباره بتوانی بگویی من از آنم و آن از من.

اتاق کار نویسندگان. گوشه برنارد شاو
اتاق کار نویسندگان. گوشه برنارد شاو

اتاق کار نویسندگان؛ توهم قدرت، وودی آلن.

بودن در هر جایی، به خصوص در فضای محدود و بسته چهاردیواری‌ای به نام اتاق، پس از مدتی توهم  را در انسان بیدار می‌کند.  انسان از ابتدای خلقت در آرزوی دست یافتن به این حس است. تبدیل‌شدن به کسی که همه‌چیز و همه‌کس را در تسلط خود دارد. «وودی آلن» در نمایشنامه «متل و ماه‌عسل» می‌نویسد: 

«سام: من اون شخصیت رو دوست داشتم. نوشته‌های تو خیلی کُندن اون داستان پست‌مدرنیستی­ت در مورد اون ملحدِ که هشتاد سال توی یه اتاق خالی، بی‌اینکه تکون بخوره، تنها می‌نشست چون‌که می‌خواست زندگی‌اش آهسته بگذره… خوابم بُرد.»

این همان نیروی اتاق است که توهم قدرتی ایجاد می‌کند که تصور ‌کنی می‌توانی بر سخت‌ترین جنبه زنده‌بودن یعنی زمان غلبه کنی.

همین توهم‌ها و ترس‌ها است که رها کردن و رفتن را سخت می‌کند. پس چه راهی هست برای آن‌که کمتر ترسید و از توهم قدرت بیرون نیامد؟ 

آن که اشیایی داشته باشی تا به کمک آن‌ها بتوانی خود جدیدت را آشنا پنداری کنی.

هنگام رفتن از جایی که به آن تعلق داشته ای ،اشیایی را به‌ظاهر برای یادگار برمی‌داری. اما بردن اشیاء از محل آشنا به مکانی غریب بیشتر از  یادآوری گذشته برای حفظ غرور و تسلط فردا است. با خود وسایلی داری تا بتوانی بگویی اینجا هم همانند آنجاست. می‌گویند رضا شاه هنگام خروج اجباری‌اش از ایران مشتی خاک با خود برده است.

 بوکوفسکی
بوکوفسکی

برنارد شاو و چارلز بوکوفسکی؛ نویسندگان پنهان در اتاق کار خویش.

برنارد شاو می‌گوید: «آدم‌ها خسته‌ام می‌کنند. می‌آیم اینجا تا پنهان شوم.» و « چارلز بوکوفسکی» می نویسد: « بهترین چیز اتاق تخت خواب بود. دوست دارم ساعت‌ها، حتی در طول روز با پتوی کشیده شده تا چانه‌ام در تختم بمانم آنجا بودن خوب است. هیچ اتفاقی در آنجا نمی‌افتد، کسی نیست، هیچ‌چیز آنجا نیست.» 

این‌یکی دیگر از نیروهای مکان است. نیروی پنهان. می‌توانی در تنهایی و پنهان، خالق شوی و خلق کنی. برای همین است که نویسندگان، گوشه‌ای به نام اتاق کار دارند تا بتوانند پناه بگیرند و خلق کنند.

«ترک کردن این اتاق برای من مانند رفتن از شهری است که تمام ساعاتش را دیده‌ام و تمام خیابان‌هایش را می‌شناسم و با آن هزاران خاطره دارم. مکانی که در آنجا با یادهایی که هنوز فراموش نکرده‌ام؛ قدرتمندم.»

 

زنی با موهای قرمز؛ رمانی برای پدران و پسران نوشته اورهان پاموک

0
رمان زنی با موهای قرمز از اورهان پاموک
رمان زنی با موهای قرمز از اورهان پاموک

 اورهان پاموک رمان « زنی با موهای قرمز (Kırmızı Saçlı Kadın)» را  در سال ۲۰۱۶ منتشر کرد. این رمان با این بیت از شاهنامه فردوسی آغاز می‌شود.

پدر بی پسر چون پسر بی‌پدر که بیگانه او را نگیرد به بر

زنی با موهای قرمز؛ رمانی از افسانه‌ها و زندگی.

زندگی ما تا چه اندازه تحت تاثیر متون و افسانه های کهن است؛ آیا افسانه‌ها می توانند مسیر زندگی ما را تعیین کنند؟ «زنی با موهای قرمز» داستانی در پاسخ به این دو سوال است. رمان پاموک تقابل دو حکایت کهن است. جایی است که دو افسانه، یکی از شرق و دیگری از غرب به هم می رسند و در یکدیگر غوطه ور می‌شوند.

رمان روابط پدرها و پسرها است با تأثیر از دو داستان کهنِ رستم و سهراب، افسانه ایرانی از شاهنامه فردوسی. و ادیپ اثر سوفوکل که افسانه ای غربی است. این دو حکایت در استانبول -جایی که شرق به غرب می‌رسد- به هم می‌پیوندند.

رمان زنی با موهای قرمز از اورهان پاموک؛ رستم و سهراب
رمان زنی با موهای قرمز از اورهان پاموک؛ رستم و سهراب

داستان دو افسانه سهراب و ادیپ.

در شاهنامه فردوسی می‌خوانیم که پدر – رستم – در پی اسب خود رخش، سر از زابل درمی‌آورد و در آنجا بدون بستن عهد و پیمان با زنی – تهمینه – می خوابد. سهراب فرزند این هم خوابگی است. پسر که هیچگاه پدر را ندیده راهی مبارزه ای می شود که نادانسته او را در مقابل پدرش قرار می‌دهد. در این جنگ پدر جزای گناهانش را با کشتن پسرش می دهد.

در مقابل داستان شاهنامه، افسانه ای غربی قرار دارد. ادیپ نوشته سوفوکل. این بار پدر جزای گناهش؛ یعنی فرار از عاقبت را با تحقق پیشگویی و کشت شدن به دست پسر می دهد. لائوس پس از شنیدن پیشگویی کشته شدنش به دست فرزندش و همخوابگی او با مادرش، تصمیم می‌گیرد ادیپ را به چوپانان بسپارد تا او را در کوه ها رها کنند. اما در انتها، روزگار به عهدش عمل می‌کند و پسر پدرش را به قتل می‌رساند و از مادرش صاحب فرزند می شود.

اما این دو افسانه با پسرِ رمانِ « زنی با موهای قرمز » که یکی را در کتابی می خواند و دیگری را در تئاتر می‌بیند، چه خواهد کرد. دو افسانه ای که هرگز فراموش نمی کند و تاثیر جبران ناپذیری بر زندگی اش می گذارد.

رمان زنی با موهای قرمز از اورهان پاموک
رمان زنی با موهای قرمز از اورهان پاموک

تسخیر شده‌ی افسانه‌ها؛ داستان رمان اورهان پاموک.

زنی با موهای قرمز ما را به اواسط ۱۹۸۰ میلادی و به شهر استانبول می‌برد. «زنی با موهای قرمز» داستان نوجوانی، جوانی و میان سالی فردی است در تسخیر افسانه‌ها و قصه‌ها به نام جِم (Cem). او پس از آن که پدرش او و مادرش را رها می کند با استاد چاه کنی به نام محمود آشنا می‌شود. استادی که هر شب برای او حکایات کهن و عجیب می گوید. پسر نوجوان، استاد را چون پدری برای خود می یابد. جم مردی سنتی را جایگزین پدر کمونیستش می‌کند.

استاد و شاگرد برای کندن چاه آبی به قصبه ای در اطراف استانبول می روند. در این قصبه جِم با زنی اسرارآمیز که در چادر تئاتر کار می‌کند آشنا می شود و برای اولین بار عشق را تجربه می کند. عشقی که تمام زندگی اش را تحت تأثیر قرار می دهد.

پاموک در رمان کوتاه زنی با موهای قرمز، ما را در پی گناه بزرگ انسانی می کشد. داستان انسانی که در سایه افسانه‌های کهن می‌خواهد مدرن باشد. این رمان جست و جویی در پی عشق، آزادی، حسادت و قهرمانی است.

اورهان پاموک برنده نوبل ۲۰۰۶ است؛ اما همان‌طور که در روزنامه ایندیپندنت (The Independent) در نقد این کتاب آمده، پاموک رمان‌نویسی است که بهترین رمان‌هایش را پس از دریافت نوبل ادبی نوشته است.

از پاموک: 

چمدان پدرم داستانی از اورهان پاموک؛ نویسندگی چیست؟ نویسنده کیست؟

ترجمه‌های کتاب زنی با موهای قرمز:

  1. زنی با موهای قرمز ، ترجمه رویا پورمناف، ۱۳۹۵ مهر، نشر هونار
  2. زنی با موهای قرمز ، ترجمه مژده الفت، ۱۳۹۵ دی، نشر نون
  3. مو قرمز ، ترجمه عین‌الله غریب، ۱۳۹۵ اسفند، نشر چشمه

 

چمدان پدرم داستانی از اورهان پاموک؛ نویسندگی چیست؟ نویسنده کیست؟

0
داستان چمدان پدرم از اورهان پاموک
داستان چمدان پدرم از اورهان پاموک

آنچه می خوانید بخشی از داستان چمدان پدرم از متن صحبت های اورهان پاموک در زمان دریافت نوبل ۲۰۰۶ ادبیات است. شاید پاسخی باشد بر سوال نویسندگی چیست؟ و نویسنده کیست؟

چمدان پدرم.

به نظر من نویسنده کسی است که سال­های زیادی با صبوری سعی می­کند که درون دوم خود و دنیای بالنده اش رابشناسد. وقتی از نوشتن حرف می زنم، منظورم یک رمان، شعر و با ادبیات سنتی نیست: کسی است که در اتاقی را بسته، پشت یک میز نشسته و به تنهایی به کنکاش درونش می پردازد و از میان سابه هایش، دنیای جدیدی از کلمات می سازد.

این شخص مثل من، ممکن است از ماشین تایپ، کامپیوتر و یا از کاغذ و قلم برای نوشتن استفاده کند. و هنگام نوشتن، چای یا قهوه بنوشد و یا سیگار یکشد. ممکن است گاه به گاه از پشت میز بلند شود و از پنجره، بچه هایی را که در خیابان بازی می کنند، تماشا کند. واگر هم خوش شانس باشد درختان و یک منظره و یا حتی یک دیوار سیاه را نگاه کند. شاید شعر، نمایشنامه و یا مثل من رمان بنویسد. اما تمام این ها بعد از اتمام آن کار مهم انجام می شود، یعنی با صبوری پشت میز نشستن و کنکاش درون کردن. نوشتن، تبدیل کنکاش درون به کلمه است. نوشتن، بررسی دنیایی است که در آن زندگی کردیم، و با صبوری، لجاجت و لذت از خودمان گذشتیم.

زنی با موهای قرمز؛ رمانی برای پدران و پسران نوشته اورهان پاموک

وقتی روزها، ماه ها و سال ها پشت میز می نشینم و آرام آرام روی صفحات خالی، کلمه می نویسم حس می کنم شخص دیگری را از درونم بیرون کشیده ام و خشت به خشت پلی یا سدی ساخته ام.

وقتی کلمات را در دست می گیریم، باید مثل خشت روی هم بگذاریمشان. گاهی از دور و گاهی خیلی نزدیک نگاهشان کنیم. سال ها و سال ها با صبوری و امید با انگشتان و نوک قلممان نوازششان می کنیم، وزنشان می کنیم، می چرخانیمشان و دنیای جدیدی میسازیم.

از داستان چمدان پدرم؛ همچون فرهاد که کوه ها را کند.

اورهان پاموک
اورهان پاموک

به نظر من، اسرار یک نویسنده از الهامات سرچشمه نمی گیرد، بلکه از معاندت و تحمل گرفته می شود. به نظر می رسد ضرب المثل دوست داشتنی چاه کندن با سوزن، مرا به نویسندگی فراخواند. در افسانه های قدیمی، عاشق صبر فرهاد بودم که به خاطر عشقش کوه ها را کند. این را خوب می فهمم. یکی از رمان های من به نام « نام من سرخ» را درباره ی یک مینیاتوریست ایرانی نوشته ام که سال ها و سال ها با اشتیاق، یک جور اسب را مرتبا کشید و هر حرکت قلم را به ذهن سپرد تا بعدها توانست اسب های زیبایی را حتی با چشم بسته بکشد.

وقتی این رمان را می نوشتم، می دانستم که در حال نوشتن حرفه نویسندگی هستم، درحال نوشتن زندگی خودم. اگر نویسنده ای بتواند داستان خودش را آرام آرام بنویسد، و اگر بتواند قدرت درونی اش را حس کند، به نظر من باید سال ها پشت میزش بنشیند و خودش را با صبر و امید، به هنرش بسپارد.

فرشته الهام که فقط به تو سر می زند و نزد کس دیگری نمی رود، این امید و اعتماد را در تو دوست دارد. وقتی نویسنده احساس تنهایی می کند، و وقتی نسبت به تلاش ها و رویاهایش مردد می شود، و وقتی حس می کند که آنچه نوشته، فقط داستان خودش است، آن وقت فرشته تصاویر و رویاهایی را به او نشان می دهد که بتواند دنیای دیگری خلق کند. اگر به کتاب هایی که در زندگیم نوشته ام برگردم، با کمال تعجب به یاد لحظاتی می افتم که تمام جملات و صفحاتی که خوشحالم می کردند، زاییده تصورات خودم نبودند و انگار از جای دیگری و با قدرت دیگری پیدا می شدند و خودشان را به من نشان می دادند.

دنیایی دیگر

تمام نویسندگانی که زندگیشان را وقف کارشان کرده اند، این حقیقت را می دانند: هدف اصلیمان هرچه باشد، دنیایی که پس از سال ها و سال ها نوشتن می سازیم، در نهایت ما را به جایی متفاوت خواهد برد. ما را از میزی که با شم و غم پشتش می نشستیم و کار می کردیم، فرسنگ ها دور می کند مار را به آن سوی خشم و غم می برد. به دنیایی دیگر.

متن از داستان چمدان پدرم  در کتاب “اورهان پاموک و هنر داستان نویسی” انتشارات جغد.

سه کاربرد چاقو؛ در باب طبیعت و مقصود درام کتاب دیوید ممت

0
کتاب سه کاربرد چاقو دیوید ممت درام.
کتاب سه کاربرد چاقو دیوید ممت درام.

یبخشی از کتاب «سه کاربرد چاقو (در باب طبیعت و مقصود درام)» است. این کتاب مانیفست دیوید ممت، نمایشنامه نویس و نویسنده برنده جایزه پولیتزر است.

«بچه ها آخر روز جست و خیز می کنند تا آخرین مانده های انرژی آن روز را نیز صرف کنند. معادل این اتفاق برای بزرگسالان پس از غروب خورشید، ساخت یا مشاهده درام است، تا جهان در ساختاری فهم پذیر سامان داده شود. نمایش/ فیلم/ غیبت کردن های شبانه، آخرین فعالیت روزانه سازکار بقایمان است. در این فعالیت ها میکوشیم آخرین ته مانده های انرژی ادراکی را تخلیه کنیم تا خوابمان ببرد. در این موقعیت ما به درام روی می آوریم و اگر هم چیزی نباشد دستمان را بگیرد، از هیچ، درام سرهم می کنیم.»

سه کاربرد چاقو؛ سه جستار درباره درام.

کتاب سه کاربرد چاقو دیوید ممت
کتاب سه کاربرد چاقو دیوید ممت

کتاب سه کاربرد چاقو را دیوید ممت در اواخر دهه ۹۰ نگاشت. اثری درباره، چگونگی کارکرد و اهمیت درام.

سه کاربرد چاقو کتابی است درباره نوشتن و به خصوص نمایشنامه نویسی اما این تمام آن نیست. کتاب سه جستار است با عنوان های: شاخص سوزباد [سرمایش بادی یا سوزباد پدیده ای است اقلیمی که به ترکیب دماهای پایین و بادهایی با سرعت های متفاوت گفته میشود و به نوعی بیان کننده احساس دریافت سرما توسط جسم انسان است.] مشکلات پرده دوم. سه کاربرد چاقو. سه بحث از استدلال های شخصی ممت درباره جهان امروز از دریچه درام.

 درام چیست؟ چرا به تماشای آن میرویم. و یا ما چگونه در زبان محاوره سعی میکنیم دراماتیک باشیم؟ نثر ممت در پاسخ به این سوالات همراه است با مثال ها، تشبیه ها، نقل قول ها و البته آنچه که ممت در آن شهرت دارد؛ زبان ساده همراه با طنز و آیرونی.

دیوید ممت سعی می کند جهان را به کمک رابطه انسان ها و درام واکاوی کند؛ سه کاربرد چاقو، نگاه درام نویسی بزرگ به جهان امروز به عنوان کسی که داستان می داند.

«یک تلویزیون با حق انتخاب بین هفتصد کانال نه آزادی بلکه اجبار است. دستگاهی که آفریده ایم نیاز به تماشا شدن دارد؛ زیر لب به ما میگوید، «برای قبضه کردن توجه شما از هیچ کاری دریغ نخواهم کرد.» ما سکونی آمیخته به کرختی و بی تفاوتی را انتخاب می کنیم و آن را سرگرمی می نامیم.»

تحلیل های ممت در این کتاب بسیاری از آنچه را که مربوط به جهان، داستان و درام است برای خوانندگان عمیق میکند. ممت دست را به سمت واقعیت ها و دانسته ها میگیرد، تا ذهن ما را به چالش بکشد.

هنر چیست و یا هنر فاخر کدام است؟

ممت در سه کاربرد چاقو می خواهد به یک سوال پاسخ دهد؛ هنر چیست؟ و یا هنر فاخر کدام است؟ زیرا درک درام و در ادامه آن گونه که ممت می گوید «طبیعت انسان» با این سوال ممکن است. او در پاسخ به این سوال همچون نمایشنامه هایش بی پرواست و موضع هایش را به روشنی و صراحت بیان میکند. در باره ی هنر و خودسانسوری می نویسد:

« همین سازکار را که به اصطلاح «تیراندازی از کمینگاه» خوانده می شود، می توان در بوم های سفید دهه هفتاد، نقاشی کنشی، پوشاندن ساختمان ها و پدیده های طبیعی در پلاستیک، هنر اجرا و ویدئو «آرت» مشاهده کرد. این گونه فعالیت ها به عنوان هنر تاحدودی بی معنی هستند.» و یا در جایی دیگر در تقابل اثر هنری و اثری «بنجل» می نویسد:« درست همان گونه که خوراک فکری تبلیغات همه مان را به مقام برده های مصرف کننده تنزل می دهد، هنر دراماتیک آفریننده و بیننده را به مقام مشارکت کننده ترفیع می دهد. مایی که آن را ساخته ایم، شکل داده ایم، دیده ایم و در کنار هم چیزی را از سر گذرانده ایم، اکنون به کهنه سربازان می مانیم. رفاقتی با هم داریم». 

همین صراحت و نثر گیراست که این ۸۳ صفحه را به کتابی خواندنی و مهم تبدیل کرده است.

کتاب سه کاربرد چاقو دیوید ممت
کتاب سه کاربرد چاقو دیوید ممت

ترجمه و نشر کتاب سه کاربرد چاقو.

و البته از ترجمه خوب و ریز بینانه محمدرضا ترک تتاری نباید گذشت. ترجمه دقیق او همراه است با پانویس هایی که متن چند لایه و پر اشاره و تلمیح نویسنده را برای خوانندگان روشن می کند تا بتوان نظرهای ممت را به خوبی فهمید و با آن سر و کله زد. 

روزنامه اعتماد؛ به بهانه چاپ دوم كتاب «سه كاربرد چاقو» ديويد ممت؛ «جهان از پنجره درام».

 

 

مارادونا جام جهانی ۱۹۸۶؛ جادوگری افسانه ای از سرزمین رئالیسم جادویی

0
دیگو مارادونا جام جهانی 1986
دیگو مارادونا جام جهانی 1986

دیگو مارادونا و جام جهانی ۱۹۸۶٫

۱۹۸۶٫مکزیک. آرژانتین و بریتانیای کبیر بار دیگر در مقابل یکدیگر ایستاده اند. این بار در نبردی دیگر. این بار بر مستطیلی افسون شده­ به دست ساحری مکار. دیگو مارادونا. قهرمانی آرژانتینی که برای پیروزی طلسم  و حیله می کند. همچون قهرمانان کهن. اودیسئوسی که برای شکست دشمن مکر میکند و این بار به همراه آرژانتینی ها حیله­ ای در مقابل دشمن به کار میگیرد.

سال ۱۹۸۶ است و چهار سال از جنگ بر سر جزایر فالکلند گذشته است. نماینده قدرتمندان در مقابل  ضعیفان است. 

آرژانتین تیمی از سرزمین های رئالیسم جادویی است. جایی که واقعیت و جادو به هم پیچیده و در هم آمیخته اند. آمریکای لاتین. 

در واقع گرایی جادویی، رویدادی دقیق و واقع بینانه به کمک چیزی/چیزهایی باور ناپذیر و بسیار غیر عادی نقض میشود. امروز همان روز است، روز نقض هر آنچه که به نظر واقع می آید.

دیگو مارادونا جام جهانی 1986
وی ای آر کجا بود وقتی به آن نیاز داشتیم

مارادونا در جام جهانی ۱۹۸۶ فرزند حیله گر خدا بود.

آن روز کینه ای بر دل امپراطوری روباهان نشست که هیچگاه فراموش نکردند و نخواهند کرد. حتی سی و چهار سال بعد با خشم آن را باز خواهد گفت. «کاش تکنولوژی بود و کسی و چیزی و شاید وسیله ای در مقابل سحر.» غافل از آن که دیگر اینجا ساحر، فرزند خدا است. مسیح. آنچه شد تنها افسون نبود. چه کسی در مقابل خدا می ایستد. نه، این بار دیگر مسیح باز مصلوب نبود. برای خلق جادو در داستان قهرمانی نیاز است. موسایی عصا بر دست. همچون آرشی بر کوه.

قهرمان آن روز مردی ساختارشکن بود. جادوگری بی همتا. روز، روزِ انتقام آرژانتین بود. آن روز،  انتقامِ هفتاد و چهار روز جنگ و دویست و شصت و نه آرژانتینی گرفته شد. همه چیز کامل بود و آماده. بیست و شش سال پیش ای پسر زرین در لانوسِ بوئنوس آیرس متولد شد تا نود دقیقه فوتبال رئالیستی را در دو لحظه به روایتی جادویی تبدیل کند.

مشت های گره کرده.

در جام جهانی ۱۹۸۶ شماره ده آرژانتین بر تن دیگو مارادونا است اما آن دست که گل اول را به ثمر رساند دست دیگو نبود. دست خدا بود که انتقام مردم آرژانتین را گرفت. چه شکوهی بزرگ تر از آنکه دشمنی بزرگ فریب اسب تروا را بخورد و به یغما برود. ملتی از آب های خروشان عبور کنند و یا گل با دست به ثمر برسد. تا قهرمان و تمام آرژانتین با مشتی هایی گره کرده خوشحالی کنند. اما آیا این پایان حماسه قهرمان و این پایان افسانه است. نه. یاری خدا گلی ساخت. اما خشم قهرمان هنوز پابرجا بود و بی‌انتها.

خشم بی انتهای دیگو؛ مارادونا در جام جهانی ۱۹۸۶٫

قهرمان بار دیگر عصیان کرده و دشمن را تحقیر می کند. تمام انگلستان را برای زدن گل قرن پشت سر میگذارد. دیگو بودن و وجود داشتن را با جسمش باز تعریف میکند تا گزارشگر غرق در اشک فریاد بزند:«زنده باد فوتبال!» زنده باد فوتبال و زنده باد دیگو. 

«تو از کدام سیاره آمده ای تا یک ملت دستهایشان را مشت کنند و فریاد بزنند: آرژانتین.»

دیگو مارادونا در جام جهانی ۱۹۸۶ نه فقط قهرمان آرژانتین بلکه قهرمان دنیا بود. یک پیامبر. پیامبری که از دیگر معجزاتش بازی ایتالیا و آرژانتین بود آن روز همه دیدند که چگونه مردمان ناپل ایتالیا همچون آرژانتینی ها فریاد میزدند دیگو.

دیگو مارادونا جام جهانی 1986
جادوگر رئالیسم جادویی

دیگو مارادونا؛  جادوگر رئالیسم جادویی.

مارادونا در جام جهانی ۱۹۸۶ با آن قد کوتاه و ران‌های عجیبِ درشت؛ سمبل عصیان بود. نماد نپذیرفتن. بی درنگ زندگی کردن. اگر هفت نفر در مقابل ایستاد، نایست و همه را

غافلگیر کن. او نشان کاملی از بودن است. دیگو نشد، دیگو از ابتدا بود.

«ای فرزند خدا  این بار بر صلیب مباش. جام را در آغوش بگیر و 

قهرمان شو.»

دیگو در جام جهانی ۱۹۸۶ رئالیسم و جادو را در هم آمیخت. به زیبایی صد سال تنهایی مارکز. دیگو آن روز یکی از بزرگ ترین داستان های روزگاران را ساخت. تئاتر بی نظیری از روایت بدن ها . جهان هیچگاه عصیان گر جادویی قرن بیست و داستان های افسانه ای اش را فراموش نخواهند کرد. مگر میتوان ابر قهرمان و حماسه ای این چنین شگرف را فراموش کرد.

دانلود مستند دیگو مارادونا از کانال تلگرام.